ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان

ای قد تو چون سرو جویباری

وی عارض تو چون گل بهاری

ای لعل تو چون خاتم بدخشی

وی زلف تو چون نافهٔ تتاری

دامان تو مانندهٔ دل من

پاکیزه‌تر از برف کوهساری

رخسار تو مانند خاطر من

تابنده‌تر از ماه ده چهاری

ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی

وی آفت میدان به جان شکاری

برداشته در بزمگه به صحبت

زنگ ازدل یاران به‌شادخواری

برتافته در رزمگه ز غیرت

سر پنجهٔ گردان کارزاری

زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است

گاه سخط و گاه بردباری

زیر نگهت دوزخ و بهشت است

هنگام درشتی و وقت یاری

حسن تو به شورشگری نهاده

در ملک دل آئین سربداری

وان خوی پلنگینت ایستاده

پیرامن حسنت به پاسداری

ای زادهٔ ایران بدان که این ملک

دارد به تو چشم امیدواری

خواهدکه ببالی به باغ کشور

آزاده ‌تر از سرو جویباری

وانگاه بپویی به بزم دشمن

پیروزتر از شیر مرغزاری

باشد نگران تا به جای او تو

نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری

راه خطر خود چگونه پوبی

پاس شرف خود چگونه داری

زنهار نه پویی رهی کت آید

فرجام‌، زبونی و شرمساری

ننگ بشر و آفت جوانی است

زنبارگی و فسق و میگساری

وان کاهلی و سستی و بطالت

فقر آورد و نیستی و زاری

بودند نیاکان تو سواران

شهره به دلیری و شهسواری

زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن

بخشوده به خصمان زینهاری

آوخ که ز جهل مغان فتادند

از شاهنشاهی و شهریاری

مهرعلی و یازده سلیلش

بنمود ترا راه رستگاری

هرچند که از دشمنان کشیدی

زندازه برون ای نگار، خواری

دین را مکن آلودهٔ تعصب

کاسلام از آلایش است عاری

بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه

بی ‌دینی را نیست استواری

و آن فلسفه و اصل‌های در وین

علم است نه آئین ملک داری

آیین زراتشت رفت بر باد

وان فره و تایید کردگاری

وان کیش که مانی نهاد، گم شد

هم نیز خود او کشته شد به زاری

آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)

بنشست ز قرآن به سوگواری

رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر

سر بر زند از نیلگوی عماری

فرمود نبی جای بول گاوان

دست وسر و پا شو به آب جاری

باز است در اجتهاد تا تو

نا مقتضی از مقتضی برآری

وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است

در دین نسزد کین و دوستداری

با قوت دین خاک دشمنان را

بسپر به سم رخش نامداری

وز کتف مهانشان دوال برکش

تا کینهٔ دیرینه برگزاری

لیک این عصبیت میار در دین

گر بر خردت جهل نیست طاری

تقلید فرنگان کنی بهرکار

جز کار خرد، اینت نابکاری

دارند فرنگان ز روم و یونان

رشک و عصبیت به یادگاری

با مشرقیان ویژه با من و تو

جوینده ره و رسم بد شعاری

عیسی و حواریش بوده بودند

از مردم سامی نه قوم آری

از شرق برون آمدند و گردید

ترسایی از پدر به غرب ساری

با این همه این غربیان نمایند

فخر از قبل عیسی و حواری

بنگر که بدین اندر از من و تو

دارند فزون جد و پافشاری

خواهی اگر این ملک باز بیند

آن فر و شکوه و بزرگواری

بزدای ز دین زنگ‌های دیرین

زان پیش که‌ شد روز ملک تاری

با نیروی دانش برون کن از دین

این خرخری و جهل و زشتکاری

ایمان و شرافت به مردم آموز

تا طاعت بینی و جان سپاری

بیخ می و مستی ز ملک برکن

بنشان بن مردی و هوشیاری

در پاس تن و عرض و مال مردم

با داد و دهش کوش و پاسداری

وان‌ شمع که شد غرب از آن منور

بگمار در ایوان کامکاری

چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی

و آمد هنر و علم و شادخواری

پس معجزه‌ها بین برغم آنکو

گوید عظمت نیست اختیاری