ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۱ - کل‌ الصیدفی جوف‌الفرا

چار تن در یک زمان جستند در دوران سری

پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری

جاه و آب رودکی شد تازه زین چار اوستاد

فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری

درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ

همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری

زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل

اینت خوش بازارگانی‌، آنت والا مشتری

بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام

زان کجا محمود را بُد شیوه شاعرپروری

بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند

با کمرهای مرصع با قباهای زری

ایستانیده به درگه مرکبان راهوار

گسترانیده به مجلس فرش‌های عبقری

در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه

شوق خدمت در سر و در دست زر شش‌سری

چرخ بر این چار تن بگماشت چشم عاطفت

دهر بر این چار پور افکند مهر مادری

با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ

مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری

بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس

زانکه بودش بر سخن‌سنجان دوران سروری

من عجب دارم از آن مردم که هم‌پهلو نهند

در سخن فردوسی فرزانه را با انوری

انوری هرچند باشد اوستادی بی‌بدیل

کی زند با اوستاد طوس، لاف همسری؟

سحر هرچندان قوی‌، عاجز شود با معجزه

چون کند با دست موسی سحرهای سامری

شاهنامه هست بی‌اغراق قرآن عجم

رتبهٔ دانای طوسی‌، رتبهٔ پیغمبری

شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب

شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری

آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح

آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی‌گری

بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است

از مدیح و وصف‌ و عشق‌ و پند، چون خوش‌ بنگری

در مقام چاره‌سازی‌، چون پزشکی چربدست

در مقام کینه‌توزی‌، چون پلنگ بربری

چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند

روح را هر نغمه‌اش سازد یکی خنیاگری

داستان‌ها بسته چون زنجیر پولادین به هم

کاندر آن‌ها لفظ با معنا نماید همبری

باغبان‌وش از بر هر داستانی نو به نو

بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرگ طری

چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد

فیلسوفی‌، پادشاهی‌، گربزی‌، کندآوری

زین طباع مختلف سر زد صفات مختلف

وان صفت‌ها شعر شد وآن شعرها شد دفتری

شعر شاعر نغمهٔ آزاد روح شاعر است

کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری

فی‌المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش

هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری

ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر

نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری

هر کلامی بازگوید فطرت گوینده را

شعر زاهد زهد گوید، شعر کافر کافری

ترجمان مخبر والای فردوسی بود

هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری

گفت پیغمبر که دارند اهل فردوس برین

بر زبان لفظ دری‌، جای زبان مادری

نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود

کو بود بی‌شبهه رب‌النوع گفتار دری

عیب بر شهنامه و گوینده‌اش هرگز نکرد

جز کسی کش نیست عقل از وصمت نقصان بری

گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز

از بر بستان دانش پشک ریزند از خری

کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان

لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری

هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند

زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری

این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند

کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری

*

*

مدح فردوسی شنیدم از شعاع‌الملک و گشت

طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری

شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد

اینک این تاریخ نیک آید چو نیکو بشمری

سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد

هم به شصت و پنج کرد آغاز دستان‌گستری

در اوان چارصد شد اسپری شهنامه‌اش

یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری

برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج

ماند با رنجی چنان‌، گنجی بدین پهناوری

زر به کف ناورد، زیرا کارفرمایان بدند

بسته همچون سکه‌، دل بر نقش زر جعفری

جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود

چون فزون شد گنج‌، رادی رفت و آمد معسری

زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش

خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری

تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر

شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری