ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹ - اختر حقیقت

خورشید برکشید سر از بارهٔ بره

ای ماه برگشای سوی باغ پنجره

اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار

هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره

درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید

ز اسپید رود تا لب رود محمره

تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن

شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره

بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی

از رود سند تا بر دریای مرمره

قمری کند حدیث به الحان دلپسند

دستان زند هزار، به اوزان نادره

خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی

خواند -‌بکی حماسهٔ غرای عنتره

صلصل درآید از در پند و مناصحت

سارو برآید از در طنز و تماخره‌

وز شام تا به بام‌، ز بالای شاخسار

آید به گوش‌، بانگ شباهنگ و زنجره

یک بیت را مدام مکرر همی کنند

بر بید، چرخ ریسک و بر کاج‌، قبره

بی‌لطف نیست نیز به شب‌های ماهتاب

آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره

خوشگوی‌ناطقی‌است خلق‌جامه‌، عندلیب

پاکیزه جامه‌ایست بدآواز، کشکره

زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب

کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره

هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا

چون‌خور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره

بیمار درد نایژه گشتست دارکوب

زآن هرزمان کند به سرشاخ‌، غرغره

آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار

گردنده پیش باد بمانند فرفره

نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست

زر برگرفت و دست بماندش به خنبره

گوبی گل شقیق‌، دبیری توانگر است

کاو را ز چارپاره عقیق است‌، محبره

لاله بریده روی خود از جهل و کودکی

تاهمچو کودکان به کف آورده‌ اُ‌ستره

تا درفتد میان گلان‌، لالهٔ سپید

چون مفتی معمم‌، در شهر انقره

خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان

چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره

رعد از فراز بام‌، تو گوبی مگر ز بند

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره

وآن رعد دور دست چو خنیاگریست مست

که او بی‌قیاس مشت‌بکوبد به‌دمبره‌

غم لشگریست میمنه‌اش رنج و خستگی

بهر شکست میمنه‌اش هست می، سره

برخیز و می بیار، که از لشکر غمان

نه میمنه به جای بماند، نه میسره

غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین

می‌، کار این سه را کند از طبع یکسره

طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو

هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره

یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند

تنها منم نشسته ز بیرون دایره

بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام

چون قا‌ریئی که هست نگهبان مقبره

جداست پیشهٔ من از این‌رو همی کند

این شوخ چشم گیتی‌، با من مکابره

ری شهر مسخره است‌، از آنم نمی‌خرند

زیرا که مسخره است خریدار مسخره

این قوم کودکند و نخواهند جز فریب

کودک فریب خواهد و رقاص دایره

کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند

جز در تصورات و خیالات منکره

*‌

*

دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر

بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره

خفتند در اتاغی‌ هرشب چهار طفل

اندرکنار دایگکی پاک و طاهره

زن شیر گاو دادی دایم به کودکان

وز مادرانشان بگرفتی مشاهره

آن خوابگاه پنجره‌ای داشت مشرقی

وز شیشه‌های الوان‌، پوشیده پنجره

شب‌های ماهتاب شدی ماه جلوه گر

با چند رنگ از پس آن تنگ دایره

هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش

مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره

از آن چهار طفل یکی طفل کور بود

وز رنگ های مختلفش پاک‌، ذاگره

لیک ‌آن سه ‌طفل‌ دیگر، هریک ‌زماه‌ خوبش

تحسین کنان بدندی گرم مناظره

آن‌یک ز ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد

دیگر ز ماه سرخ‌، بمانند مجمره

وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود

و آن هرسه منکر او در نقص باصره

یک چند برگذشت‌، که آن بحث وآن جدال

درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره

اندر شبان مقمر، بودند هرکدام

از ماه خویش نغمه‌سرایان چو زنجره

یک‌شب نهاد شبچره‌، زن‌نزد کودکان

خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره

ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور

زد خویش را به پنجره‌، مانند قسوره

بشکست سخت‌، پنجره و شیشه‌ها بریخت

اندر قفای گربه و شد پاک منطره

آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار

شد در بر حقیقت واحد مصادره

دیدند مه یکیست‌، وز الوان مختلف

آثار نیست‌، و آن همه بحث و محاوره

بدر سپید لامع در دیده نقش بست

وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره

بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند

بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره

گفت‌: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا

نبود گزافه‌، همچو علامات خابره‌؟

پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را

دیدند تودهٔ گچ‌، پرکوه و پر دره

دیدند هست تابش نورش ز آفتاب

و آن جلوه و جمال‌، حدودیست بایره

کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال

بوده است بی‌حقیقت و بی‌اصل‌، یکسره

*

*‌

هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان

هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره

ای اختر حقیقت‌! شو جلوه گر که هست

گیتی‌، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره