ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴ - دماوندیه اول

ای کوه سپیدسر، درخشان شو

مانند وزو شراره افشان شو

ای رنگ‌پریده کوه دمباوند

مریخ رخ و سهیل دندان شو

ای شیر سپید خفته در وادی

آن یال فرو فشان خندان شو

زان یال سپید، نیش‌ها بنمای

تیره گر عیش و نوش تهران شو

ای قلهٔ کوه‌، آتش‌افشان کن

وی‌ قلعه ری‌، به خاک یکسان شو

شهر ری بی‌هنر فریسهٔ تو است

ای شیر بر این فریسه غران شو

انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!

بسم‌الله‌، بر مثال و فرمان شو

ویرانگر هفت حصن غبرا باش

بر همزن چار آخشیجان شو

ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن

ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو

ای ابر سیه به سان غربالی

بر پهنهٔ ری سرشک‌ ریزان شو

ای نار سعیر کوه از آن غربال

آویخته بر مثال باران شو

ای سیل سرشک آتشین‌، از کوه

بگرای و ز دیده سوی دامان شو

ای خاره‌، درون کورهٔ برکان‌

بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو

زی اوج گرای و ناگهان بترک

خاکستر گرم فرق دونان شو

ای مردم روستای این وادی

ازکیفر ایزدی هراسان شو

گاو و رمه و زن و بچه برگیر

بگریز و به پهن‌دشت پنهان شو

از خانه و کشت و زرع دل برکن

دنبال سلامت تن و جان شو

زان پیش که لرزه بر زمین افتد

خانه بگذار و زی بیابان شو

برگریز به‌ چند میل‌ آنسوتر

وآنجا به نیاز پاک یزدان شو

چون پوزش حق گذاردی آنگاه

واپس نگر و ز بیم لرزان شو

چون ابر سیاه و برق‌ها دیدی

گریان ز غم دیار ویران شو

تا کیفر حق نگیردت دامان

نیت کن و زایر خراسان شو

زی حضرت طوس گام‌ها بردار

وز رنج و غم جهان تن‌آسان شو

زی کاخ سلیل موسی جعفر

بشتاب و در آن بلند ایوان شو

فرزند نبی رضاکش ایزد گفت

ای پور به شیوهٔ نیاکان شو

تا حجت ما تمامتر گردد

از خانه به سوی مروشهجان شو

در معنی لا اله الا الله

توحیدسرای و منقبت‌خوان شو

بگذار حدیث ‌شرط و پیمانش

حصن بشری ز نار نیران شو

ور با تو خلیفه نو کند پیمان

با او به سر رضا و پیمان شو

گر دشمن گویدت که سلطان باش

از دشمن درپذیر و سلطان شو

عهدی بنویس و شو ولیعهدش

شاهنشه روم و ترک و ایران شو

وانگاه ز مرو شاه جان برگیر

همراه عدو به ‌طوس ‌و نوقان شو

چون خصم‌ ترا شرنگ‌ پیش‌ آرد

برگیر و بنوش و محمدت‌خوان شو

زان افشره و می شرنگ‌آگین

بستان و به یاد دوست مستان شو

بگرای زکاخ میر زی خانه

«‌باصلت‌»‌ به پیش خوان و نالان شو

ازسوز جگرچوشمع زربن چهر

بگداز و گهرفشان به دامان شو

فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ

زی حضرت لامکان شتابان شو

دلباختهٔ حضور دلبر باش

جانسوختهٔ لقای جانان شو

برگوی بدان نحیف جسمانی

ای جسم به خاک تیره پنهان شو

بسرای بدان لطیف روحانی

کای مرغ به بام عرش پران شو

این بازی ما شگرف دستانیست

همباز بدین شگرف دستان شو

این درگه ما عجیب دیوانیست

همراز بدین عجیب دیوان شو

این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست

گر عاشقی‌، آنچه گفتمت آن شو

تا جان نشوی نخواندت جانان

گر جانان می طلب کنی جان شو

*‌

*

ای شاه بهار خانه‌زاد تست

بر بنده کفیل برّ و احسان شو

شد تیره در این حظیره‌اش نامه

فرداش ضمان عفو و غفران شو

ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه

توقیع رسد که گرم جولان شو

ای شاعر شاه اندرین حضرت

تا نوبت احتضار، مهمان شو