ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۶ - آفرین فردوسی

آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین

زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین

تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر

آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین

باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک وگل

تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل وکین

آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال

تازه ازگل برکشیدش چون شکفته یاسمین

نام ایران رفته بود از یاد، تا تازی و ترک

ترکتازی را برون راندند لاشه ازکمین

شد د‌رفش کاویانی باز برپا تاکشید

این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین

جز بدو هرگزکجا در «‌طابران‌» پیدا شدی

فره‌ای کز خسروان در «‌خاوران‌» بودی دفین

قصهٔ محمود غزنی سربه سر افسانه است

بی‌نسب مردم نجوید نام پور آتبین‌ ‍

خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است

ناصبی مردی که زاده است ازینال و از تکین

نامه ی شاهان به دست موبدان آماده گشت

وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین

دفترگشتاسب را میرچغانی‌ زنده کرد

کارنامهٔ روستم را احمد سهل‌ گزین

بازش اندر طون گردآورد «‌بومنصور»‌ راد

داستانی شد به شیرینی همال انگبین

پس برون آمد ز «‌پاز» طوس برنا شاعری

هم‌ خردمندی حکیم و هم‌ سخن سنجی وزین

بود دهقان‌ زاده‌ای دانشوری‌ خوانده کتاب

وز «‌شعوبی‌» مردمش درگوش درهای ثمین‌

زاده و پرورده در عهدی که بهر نام و ننگ

بود اقلیم خراسان‌، رزمگاه آن و این

نوز اقوام «‌غز» از آمویه ناکرده گذر

نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین

بویهٔ نام‌آوری را هرطرف آزاده‌ای

زنده کرده نام کیکاوس و نام گی‌پشین

کز میان شیرمردان نعره زد دهقان طوس

گفت‌ هان یکسو که آمد از عرین شیر عرین

پس بیاهنجید شکرزای کلک عسکری

شکرستانی روان کرد ازکلام شکرین

خود به کام‌ خویش و گنج‌ خویش کرد این شاهکار

نه کسش فرمود هان ونه کسش فرمود هین

ناگهان برخاست گردی درخراسان از نفاق

وز میان کرد بیرون شد سر یغمای چین

دولت سامانی و سامان خوارزم و زرنگ‌

با زمین هموار شد زین گردباد آتشین

نیمه‌ای بخش «‌قدرخان‌» گشت‌ تا آن‌ روی آب

بخش دیگر گشت مر محمود را زبر نگین

صدمت‌ آشوب و جنگ وخشکسالی و تگرگ

ویژه برکرد از دیار طوس افغان و حنین

کار بر فرزانه تنگ آمد ازیرا گم شدند

همرهان غمگسار و دوستان نازنین

گرچه درویشی و پیری سست کرد استاد را

لیکنش برکست‌ اگر شد سست عزم آهنین

بیست ساله شعرهای گفتهٔ شهنامه گشت

ناگزیر اندر جهان با مدح محمودی قرین

وین گزیر ناگزیران مرد را سودی نکرد

دستواره نال‌تر بود و نگشت او را معین

سربه‌سر عرقوبی آمد وعده ی سالار و میر

داشت‌ مسکین طمع جوز افروشه‌ از نال جوین

پانزده سال دگر در طوس دستان‌ساز شد

کش به جز حرمان نزاد از آن شهور و آن سنین

سال‌ فردوسی به‌ هفتاد یک انجامید و ساخت

هفت باغ دلگشا چون هشت خلد دلنشین

زان سپس ده یازده سال دگر نومید زیست

هم به نومیدی روان شد جانب خلد برین

مرگ برهاندش ز محنت وین هنر دارد جهان

کاندرو پاینده نی‌، رنج و غم و آه و انین

گرچه‌ خورد از گنج‌ خویش و برنخورد از رنج‌خویش

لیک‌ماند ازخویش گنجی بی‌عدیل و بی‌قرین

بی گمان دانسته‌بود از پیش کایرانی گروه

دارد از پی سرنوشت غز وتاتار لعین

وتن مصائب از پس مرگش پدید آمد درست

زانکه بود او را دل‌اندر قبضه ی روح‌الامین

دور تورانی رسید و دور ایرانی گذشت

وز سیه بختی شکار بوم شد باز خشین

بی‌نسب مردم به قرآن و به دین آوبختند

تا شدند از فر دین جای ملوک اندر، مکین

خاندان‌های ملوک آربانی را ز بن

برفکند آسیب‌آنان چون دمنده بومهین‌

سیستان وگورکانان درگه و خوارزم و طوس

غور و غرشستان‌، ری وگرگان و جی و ماربین

هریکی از پادشاهی بود ایرانی نژاد

کز پس سامانیان خفتند در زیر زمین

دیرباز، آن کوشش و رنج نژاد پارسی

گشت‌ضایع چون به‌زهدان در، تبه گشته جنین

سعی آل فرخان‌، و آل یسار و آل لیث

بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین

دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان

رنج‌های بلعمی و آن فاضلان تیزبین

این‌همه یک‌سر تبه گشتی به‌دست آوبز شرع

زانکه داغ شرع بودی مهتران را بر جبین

شاه غزنی را به کف بودی ز ری تا رود گنگ

باز برگردنش بر، یوغ امیرالمومنین

جمله با گردنکشی بودند ناچیز ازگهر

همچو اسپر غم که خیزد ازکنار پارگین

لاجرم بی‌رغیت آن مهتران برتافتی

فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین

وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف

خون گرم مرد دهقان در ورید و دروتین

گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس

اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین

نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند

از برش افشانده گرد نیستی‌، چرخ برین

خسروان غور را در غارت غزنی فتاد

آن گهر در دست و بستردند گردش باستین‌

هرکه یک‌ ره خواند،‌شد سرمست‌جاویدان‌،که بود

باستانی باده اندر خسروانی ساتکین

جز مگر داغ دل‌، از پیشینگان برجا نماند

مرده ریکی کان به کار آید به عهد واپسین

لیک بر آن داغ‌ها فردوسی طوسی نهاد

مرهمی کرده به‌آب غیرت وهمت عجین

از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان

تا بدان خرم کنند این قوم دل‌های حزین

تا برافروزند روزی بابکانی دوده را

وز نشاط رفتگان از رخ فرو شویند چین

آنچه گفت اندر اوستا (زردهشت‌» و آنچه کرد

اردشیر بابکان تا یزدگرد بافرین

زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری

اینت کرداری شگرف و اینت گفتاری متین

معجز شهنامه از تاتار، دهقان مرد ساخت

وز نی صحرانشینان کرد چنگ رامتین

با درون مرد ایرانی نگر تا چون کند

این مغانی می که با بیگانگان کرد این چنین

ای مبارک اوستاد ای شاعر والانژاد

ای سخن‌هایت به سوی راستی حبلی متین

با تو بدکردند و قدر خدمتت نشناختند

آزمندان بخیل و تاجداران ضنین

نک تو برجا بانگ‌زن مانند شیر مرغزار

و آسمان از هم دریده روبهان را پوستین

تک خریدار تو شاهنشاه ایران پهلوانست

آن کزو آشوب‌، لاغرگشت و آرامش‌، سمین

تا ستودان تو زین خسرو پذیرفت آبرو

راست شد برگرد نظم پارسی حصنی حصین

شه به هرکاری که روی آردکند آن را تمام

وین هزارهٔ جشن تو خود حجتی باشد مبین

نامهٔ تو هست چون والا درفش کاویان

فر یزدانی وزان بروی چو باد فرودین

هان هزارهٔ تو به فرمان شه والاگهر

آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین

این هزارهٔ تو همانا جنبش «‌هوشیدر» است‌

کز خراسان رخ نماید بر جهان ماء وطین

باش تا خرم شود ایران ز رود هیرمند

تا بخزران‌، وز لب اروند تا دریای چین‌

باش تا آید («‌پشوتن‌»‌ همره بهرام‌شاه‌

پیل جنگی دریسار و تیغ هندی دریمین

باش تا در بارگاه شهریار آیند گرد

این هماوندان و بی‌مرگان‌ ز بهر داد و دین

باش تا پیدا کند گوهرنژاد پارسی

وز هنرمندی سیاهی‌ها بشوید زین نگین

محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان

همچنان کز جامه‌، شوخی بسترد زخم‌کدین

خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم

راست چون انگشت «‌ازهر» در میان زولفین

این قصیده ارمغان کردم به نام شهریار

تا نیوشم آفرین از شاه و از شاه آفرین

کارهای خسرو ایران مرا گوینده کرد

زانکه در هر ساعتی اوراست کرداری نوین

همچو پولاد خراسانی بود شعر «بهار»

گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین

تا عیان‌، در استواری هست بالای خبر

تا گمان‌، در پایداری نیست همتای یقین

باد جاهش استوار و بی گمان باشد چنان

باد ملکش پایدار و بالیقین باشد چنین