ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸ - فقر و فنا

بر تختگاه تجرد سلطان نامورم من

با سیرت ملکوتی در صورت بشرم من

این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم

لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من

سلطان ملک فنایم منصور دار بقایم

با یاد هوست هوایم وز خویش بیخبرم من

موجود و فانی فی‌الله هستی‌پذیر و فناخواه

هم آفتابم و هم ماه‌، هم غصن وهم ثمرم من

زین‌ آخرین گل‌ مسنون‌ شد تیره‌ این‌ رخ کلگون

ور نه به فال همایون از اولین گهرم من

ناقوس و نغمهٔ مؤذن گوید که هان بنیوشید

معنی‌یکی‌است اگرچه‌درگونه گون‌صورم من

فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان

زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من

آنجا که‌ عشق کشد تیغ بی‌درع و بی‌زرهم من

و آنجا که فقر زند کوس با تیغ و با سپرم من

پیش خزان جهالت‌، و اسفندماه تحیر

خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من

غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون

زیرا به خانهٔ گیتی مهمان ما حضرم من

از کید مادر دنیا غار غمم شده ماوا

مرخسرو علوی را گوئی مگر پسرم من

مدح ستودهٔ گیتی صدره بگفتم ازیرا

از قاصد ملک‌العرش صدره ستوده‌ترم من

والا سفیر خردمند وخشور پاک خداوند

کش گفت عقل برومند استاد بوالبشرم من

ای دستگیر فقیران وی رهنمای اسیران

راهی‌، که با دل و‌یران زانسوی رهگذرم من

بال و پریم دگر ده‌، جائیم خرم و تر ده

زیرا درین قفس‌ تنگ مرغی شکسته پرم من

بر من‌ ز عشق‌ هنربخش‌ وز فقر تاج‌ و کمر بخش

ای پادشاه اثربخش لطفی که بی‌اثرم من