ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱ - علی جان

نامه‌ات آورد اسکدار علی جان

شاد شد از وی دل بهار علی جان

یافتم این بنده گرچه از پس ده سال

در نظرت قدر و اعتبار علی جان

لیک تو بودی مرا ز ساعت اول

خوبترین یار و دوستار علی جان

در نظر من سه اصل قوت دارد

عاطفه و مسلک و شعار علی جان

من به تو با این دو دیده بودم از اول

نیستم از دیده شرمسار علی جان

گرچه کنون‌ حزب‌ و مز‌ب‌ و عاطفه ‌مرد‌ه ‌است

لیک بدان دارم افتخار علی جان

بودم و بودیم در مقابل روسان

همچویکی آهنین حصار علی جان

بودیم از پشت میزهای جراید

رزم کنان تا به پای دار علی جان

با سپه روس‌، گشته‌ایم مقابل

بی‌مدد عون و دستیار علی جان

خارجیان را ز ملک خویش براندیم

با قلمی همچو ذوالفقار علی جان

نفی بلد دیده‌ایم و حبس مکرر

تهمت خصمان نابکار علی جان

هرکه به‌جای من و تو بودی کردی

روزی صد بار انتحار علی جان