ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۷ - نالهٔ بهار در زندان

دردا که دور کرد مرا چرخ بی‌امان

ناکرده جرم‌، از زن و فرزند و خانمان

قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید

بر هرچه دل نهی ز تو بی‌شک شود رمان

بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج

هرچند بود عزلت با حبس توأمان

گفتم مگر به برکت این انزوا شوم

از یاد مردم و برم از کید خصم‌، جان

دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشه‌ای

گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان

چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود

گیتی نداد صید خود از کف به رایگان

چون روی زی نشیب نهد اختر کسی

نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان

پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف

نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان

کوشم که در نهفت بمانم‌، ولی دریغ

بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان

از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند

چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان

گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر

ایدون که بی‌بهاترم از خشک استخوان

هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور

کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان

بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود

و آزادوار زاغ بگردد به گلستان

بس مردم شریف که از حرفت ادب

در حرقت ابد دل او سوخت جاودان

بس نامور وزیر که از شومی هنر

گلفام شد ز خون گلویش گریوبان

آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت

آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان

بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند

در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان

چون راشدی و اختری و رونی و حسن

مختاری و سنایی و اسکافی جوان

هریک ز نان شاعری اندوختند مال

مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان

زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک

ببسود پای همت او فرق فرقدان

ترسنده بود باید از‌ین دهر پرگزند

لرزنده بود باید ازین چرخ بی‌امان

بختم چو کشتی‌ای است فتاده به چار موج

سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان

طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی

گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان

برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر

بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان

گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ

ساری چغانه‌زن شد و بلبل سرودخوان

هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت

جز من که دور مانده‌ام از جفت و آشیان

از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند

هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان

مرغان باغ را کند از آشیان جدا

چون شد به باغ مرد دژآهنگ‌، باغبان

خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک

بر برگ شنبلید چکد آب ناردان

آن شکوه‌ها که داشت دل اندر نهان ز من

زاشگ روان به روی من آورد ناگهان

دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل

بی گوش‌چون شنیدو چسان گفت بی‌زبان

هر لحظه‌ای خروش مغانی برآورم

زین آذری که هست به جان و دلم نهان

کآذرگشسب دارم اندر میان دل

چونان که دارم آذر برزین میان جان

نشگفت‌،‌ازین‌دو آتش‌سوزان که با منست

کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان

چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد

دل گیردم ز انده و اشگم شود روان

شد زعفران من سبب گریه از چه روی

گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران

چون بربط شکسته به کنجی فتاده‌ام

رگ‌های زرد تار کشیده بر استخوان

هر گه که تندباد حوادث وزد به من

از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان

ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست

چنگ شکسته را ننوازند بی گمان

غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را

بار نخست بر تن من کرد امتحان

تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من

روزی که بود درکف من خامه چون سنان

اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا

آری به شیر بسته بتازد سگ شبان

عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ

کآمد به دست هموطنانم به‌سر، زمان

سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت

بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان

ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش

کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان

ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار

کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان

ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته‌اند

قحط وفا است «‌در ...» آخرالزمان