ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی

دو چیز است شایسته نزدیک من

رفیق جوان و رحیق کهن

رفیق جوان غم زداید ز دل

رحیق کهن روح بخشد به‌ تن

رفیقی به شایستگی مشتهر

رحیقی به بایستگی ممتحن

جوانی نه بر دامنش گرد ننگ

شرابی نه در صافیش درد دن

نهاده بطی باده در پیش روی

کشیده یکی مرغ بر بابزن

بخور باده اکنون که گشت سپهر

نزاید جز از انقلاب و فتن

بخوان شعر و اخبار کشور مخوان

بزن چنگ و لاف سیاست مزن

نگه کن کز انفاس اردیبهشت

ببالیده در باغ‌، سرو و سمن

از آن تند باران دوشینه بار

بهشتی شد امروز طرف چمن

به ویژه که رخشنده مهر سپهر

به میغی تنک درکشیده است تن

چنان کز پس توری آبگون

نماید تن خویش معشوق من

به تن‌، کوه خارا کفن کرده بود

ازآن بهمنی تند برف کشن

کنون زنده شد زآسمانی فروغ

یکی نیمه تن برکشید ازکفن

فرو ریزد اردیبهشتی نسیم

به باغ و براغ و به دشت و دمن

به باغ و به راغ آستین‌های گل

به دشت و دمن عقدهای پرن

به شاخ گل نو، درآویخت باد

بدریدش آن ایزدی پیرهن

برهنه شد و شرمش اندر گرفت

رخش سرخ شد برسرانجمن

خزیده در آغوش سرو بلند

به شوخی‌، ستاک گل نسترن

چو دوشیزه‌ای سرخ کرده رخان

به پیچیده بر عاشق خویشتن

بر آن شمعدانی نگر کش بود

زپیروزه شمع و ز مرجان لگن

میان لگن شمع مانده خموش

لگن تافته چون سهیل یمن

بپوشد همی کوهسار کبود

به ابر سیه شامگاهان بدن

بر او بروزد شهریاری هبوب

خروشان شود ابر ژاله فکن

بجنبد همی کهربایی درخش

بغرد همی تندر بانگ‌زن

تو گویی خروش زمانه است این

ز جنبیدن تیغ شاه زمن

جهاندار نادر شه تیزچنگ

خدیو عدو بند لشکرشکن

به کردارهای گزین مشتهر

به پیکارهای قوی مفتتن

نه پهلوی او سیر دیده دواج

نه چشمان او سیر دیده وسن

چولشکربخسبید خسبد ملک

نهاده تبرزین به زیر ذقن

زگردان جز اوکیست کاندر وغا

برد حمله باگرزهٔ‌پنج من

ز شاهان جز او کیست کز موزه‌اش

دمد جو، ز ناسودن و تاختن

به رکضت بود پیش تاز سپاه

به فترت رود پیش باز فتن

چو دریا، دلی در برش مختفی

جهان‌جوی عزمی درو مختزن

در آن تیره عهدی کز افغان و روم

در ایران فغان خاست از مرد و زن

ببرد از ارس تا به مازندران

سپاه «‌اورس‌» چون یکی راهزن

خراسان ز محمود شد تار و مار

گشن لشگری کرد او انجمن

ز یک سو به کف کرده توران سپاه

ز آمویه تا رودبار تجن

شده پادشه کشته در اصفهان

شه نو به درد و بلا مفترن

در این ساعت ازکوهسارکلات

برآمد یکی نعرهٔ کوهکن

فرشته فرود آمد از آسمان

گرفته عنان یکی پیلتن

پس پشت او لشگری شیردل

همه آهنین چنگ و روئینه تن

فرشته عنانش رهاکرد وگفت

به نام ایزد ای نادر ممتحن

برو کت نه‌بینیم هرگز حزین

بچم کت مبیناد هرگز حزن

به یک رکضت اینک خراسان بگیر

سپس بر سپاه سپاهان بزن

به ترکان یکی حمله آورگران

به خونخواهی رزمگاه پشن

ترا گفت یزدان که بستان خراج

ز شام و حلب تاختا و ختن

نه پیچید صاحبقران بزرگ

ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن

بکوشید و پیکارها کرد صعب

ز بیگانگان کرد صافی وطن

به دنبال افغان سوی قندهار

شد و کرد بنگاهشان مرغزن

شنید آن که دارای دهلی کند

از افغان حمایت به سر و علن

از این‌رو پی دفع آنان کشید

به غزنین و کابل سپاهی کشن

به دهلی بریدی فرستاد و راند

سخن زان گروه گسسته رسن

که اینان گروهی خیانتگرند

ستم کرده بر خاندانی کهن

همه خونی و دزد و بی‌دولتند

ندارند چندان بها و ثمن

که دارای دهلی دهدشان به مهر

پناه و، نگهدارد از خشم من

بدان نامه‌ها پاسخی شاه هند

نداد و برافزود بر سوء ظن

به ره بر بکشتند ده تن رسول

به دهلی ببستند هم چند تن

ندیدند فرجام آن کار زشت

کشان چشم بربسته بود اهرمن

توگفتی بنازند از آن تنگ سخت

که خیبر بود نامش اندر زمن

ندانست کان چنگ خیبر گشای

کند تنگ خیبر تلال و دمن

شهنشه سوی تنگ خیبر کشید

به راهی کزان دیو جستی به فن

دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ

میان رو دو راه از لب آبگن

رهی چون ره مورچه بر درخت

نشیب و فرازش شکن در شکن

به تنگ اندرون صوبه‌داران هند

کمین کرده با لشکری تیغ‌زن

ز افغان و هندی و پیشاوری

تنیده بهر گوشه‌، چون کارتن

همه نیزه‌دار و گروهه گذار

همه ناوک‌انداز و زوبین‌فکن

شهنشه بغرید و افکند رخش

چو در رزم هاماوران‌، تهمتن

فرو ریختند از تف قهر شاه

چو پوسیده کاخ از تف بومهن

چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت

ز دهلی عزا خانه شد تا دکن

به خیبر عزا خاست چون کنده شد

در خیبر از بازوی بوالحسن

سپه را به پیشاور اندر گذاشت

ازو کشته پنجاب بیت‌الحزن

به لاهور در، صوبه داری که بود

به برگشتگی طالعش مرتهن

دمان بر لب آب «‌زاوی‌» گرفت

سر ره بر آن سیل بنیاد کن

ز یک حملهٔ لشگر شهریار

بجست و امان خواست چون بیوه‌زن

ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت

مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن

به خسرو ز دهلی رسید آگهی

که دشمن بود جفت رنج و محن

ز دهلی سپه برکشید و نشست

به «کرنال‌» چون اشتر اندر عطن

بگرد اندرش مرد سیصدهزار

ز ترکان و از مردم برهمن

بگرد سپه توپ‌های بزرگ

رده بسته چون باره‌ای از چدن

ازبن مژده خسرو چنان راند تفت

که تازد سوی حجله زیبا ختن

سپیده سپه برگرفت و رسید

نماز دگر بر سر انجمن

ز لشگر جهان دید یکسر سیاه

به پولاد آکنده دشت و دمن

زیک سو صف پیل جنگی چنانک

تناور درختی ز آهن غصن

ز یک‌سو صف توپ کهسارکوب

به اوبار جان برگشاده دهن

نیاسوده از ره برانگیخت اسب

به چنگ اندرش گرز خارا شکن

بجوشید هندی چو مور و ملخ

برآورد آوا چو زاغ و زغن

ولی شه فرو خورد و کردش خموش

توگفتی چراغی است بر بادخن

به یک ساعت از خون هندی سپاه

زمین لعل شد چوعقیق یمن

پس از ساعتی جنگ زنهار خواست

محمد شه از خسرو ممتحن

شهش داد زنهار و بنواختش

پذیره شدش در بر خویشتن

پس از جنگ «کرنال‌» شد با سپاه

به دهلی‌، شهنشاه والا سنن

به دهلی شبانگه عیان گشت عذر

ز ترکان و از پیروان وثن

بکشتند برخی از ایران سپاه

که اندر سراها گزیده وطن

دگر روز از هیبت قهر شاه

بسا سر که دور اوفتاد از بدن

نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد

ز مردی بر آن شاه دور از فطن

بدو کشور و تاج بخشید و خویش

به ایران گرایید بی‌لا ولن

فری آن تن سخت و عزم درست

فری آن دل پاک و خوی حسن

شها چون تو شاهی جوان‌بخت و راد

ندید و نه‌بیند جهان کهن

گوارنده بادت هدایای هند

ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن

ز یاقوت رخشان و الماس پاک

ز لولوی عمان و در عدن

همان دیبه و گوهر و زر و سیم

به تخت و به تنگ و به رطل‌ و به من

به ایران‌ زمین رحمت آورکه هست

ز تو زنده چون شیرخوار از لبن

همان کس که در وقعت اصفهان

شمیدی به پیش عدو چون شمن

کنون در رکاب تو از فر تو

درد چرم بر پیل و بر کرگدن

ستودمت نادیده بعد از دو قرن

چو مر مصطفی را اویس‌ بس قرن

ز بیداد گردون و جور جهان

دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن

نگفت و نگوبد کس از شاعران

بهنجار این پهلوانی سخن

الا تا به نیسان نشید هزار

به گوش آید از شاخهٔ نارون

قدت باد یازان چو سرو سهی

رخت باد خرم چوبرک سمن

بکوش و بتاز و بگیر و ببخش

بپای و ببال و بنوش و بدن