ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه

شنیده‌ام که یلی بود پهلوان رستم

کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم

ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ

دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم

نیاش سام و پدر زال و مام رودابه

ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم

به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز

سپس به دیو سپید آخته سنان رستم

بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک

به جای مغفر پولاد زرنشان رستم

دریده چرم ز ببر بیان وکرده به‌بر

به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم

چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب

بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم

شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل

نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم

ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن

نهاد سر به بیابان هندوان رستم

پی معالجت زخم و دوری از ایران

به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم

گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست

به پیش آتش و گردید زند خوان رستم

چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران

گزیده مسند دارا و اردوان رستم

نفوذ ترک‌ و عرب کم‌شده است‌ و مردم پارس

نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم

کشید رخت به زابل‌زمین ز خطهٔ هند

به کوه‌ خواجه درون شد چو کهبدان رستم

به‌شهر طاق‌ سپس قلعه‌ای و ارگی ساخت

که دورتر بود از راه کاروان رستم

خرید مزرعه‌ای در جوار طاق و نشست

درون مزرعه خرسند و کامران رستم

به یاد آتش کرکوی‌، آتشی افروخت

نهاد نامش کرکوی رستمان رستم

نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا

از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم

گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق

ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم

خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای

گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم

نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان

ز جمع حاصل املاک سیستان رستم

گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه

نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم

ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق

یکی جوان و ببردش به میهمان رستم

یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود

به‌ زر حریص‌ چو بر جنگ هفتخوان رستم

به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی

بدان غرور که گفتی بود جوان رستم

به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان

که درنیافت یکی گفته زان میان رستم

ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد

شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم

چو زد به آتش سیگار را و برد به‌لب

ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم

پذیره گشت ورا در سرای بیرونی

نهاد در بر او خوان پرزنان رستم

چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل

یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم

شکفته گشت‌ و یکی مجمرش نهاد به‌ پیش

سرود خواند به آیین مسمغان رستم

جوان کشید چو از جامدان برون وافور

به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم

خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است

ازین خیال دلش گشت شادمان رستم

ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش

بجست ناگه از جا سپندسان رستم

بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت

مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم

سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد

ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم

گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن

به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم

به چاکرانش چنین کفت‌: گر ز من پرسید

بدو بگویید افتاده ناتوان رستم

جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد

که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم

هزارها متلک بار پیرمرد نمود

که بازگشت به‌ناچار سوی خوان رستم

به‌شرم گفت‌: الا ثسپوهر خوشمت هی

پذت ‌هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم

هنوز چیزی‌ناخورده‌ خواست جام شراب

جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم

خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست

وزین خیال برآشفت بیکران رستم

معاشران عجم می پس از غذا نوشند

چو پیش ‌خورد جوان طیره گشت ‌از آن رستم

جوان‌ چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد

دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم

ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد

میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم

چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند

نهاد بزم به آیین خسروان رستم

نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار

به خوانچه‌ای بنهادند و شد چران رستم

چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید

یکی مغنی با زخمهٔ روان‌، رستم

ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی

چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم

نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات

شد از نشاط ‌سرشگش به ‌رخ ‌چکان رستم

سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان

از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم

جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن

نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم

ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت

چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم

چو رند بود جوان‌، ساخت پردهٔ بیداد

ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم

بخواند قصهٔ اسفندیار رویین‌تن

که درنبرد بکشتش به رایگان رستم

گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه

بگفت کاش نبودی در این جهان رستم

من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب

وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم

گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان

بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم

زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش

بسا شنوده ز دوران باستان رستم

جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی

به‌طبع‌شد سر تصنیف‌و رست‌از آن‌رستم

چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر

به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم

نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان

به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم

جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع

که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم

پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع

فشرد دست وی و ساختش روان رستم

جوان‌ چو شد به ‌خراسان گزارشی‌ برداشت

که‌هست‌سرکش‌و خودکام‌و بدزبان رستم

به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده‌، از آن

تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم

من اهل قلعهٔ او را نهان فریفته‌ام

که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم

اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی

شود دلیری و گردش بی نشان رستم

سپهبدان خراسان فسون او خوردند

که شد ز همت او نیتش عیان رستم

جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی

به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم

سبه پراند په‌صحرای رپک وثاخث به دز

که جفت سازد با اندوه و غمان رستم

سپه رسید بر طاق و دیده‌بان از ارگ

بدید و گشت خبردار در زمان رستم

گمان نمود ز توران سپاهی آمده است

که بود از ایران پیوسته در امان رستم

بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان

کشید موزه و آویخت تیردان رستم

بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع

هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم

فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت

نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم

ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر

براند جانب گردان سبک‌عنان رستم

فکند حمله و زد نعره‌ای بلند و به گرز

بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم

بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ

فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم

پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را

شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم

ز هیبتش‌دو سه گز پس‌نشست مرد جوان

ز بیم کش برساند مگر زیان رستم

به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد

از انکه رفت به پیکار دوستان رستم

ز یک‌طرف‌رهیانش به جنگ کشته شدند

اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم

جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر

بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم

بریختند به گردش پیادگان سپاه

چو خیل مورکه گیرند در میان رستم

نخواست‌تاکشد آن‌قوم را به مشت و لگد

فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم

دوان‌دوان‌به‌سوی‌قلعه‌شد ز عرصهٔ جنگ

ز خشم‌، دل شده در سینه‌اش طپان رستم

جوان‌چو دیدکه‌رستم‌بجست‌، گفت دهید

بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم

بجست در بن‌چاهی که‌داشت ره به‌حصار

ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم

کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور

حصار داد به آیین جنگیان رستم

هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت

طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم

به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ

طلب نمود مر او را از آشیان رستم

تریز جبه به خنجر درید و آخت برون

پری که داشت نهان در میان جان رستم

فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن

بجست برقی و شد سخت شادمان رستم

پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید

که می‌درآمد از اقصای زاهدان رستم

نگاه کرد به بالا و دید پران است

سطبر مرغی رویینه استخوان رستم

فرو نشست خروشان درون میدانی

که اسپریس نوین کرد نام آن رستم

زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی

که دیده بودش در هند یک زمان رستم

به هندوی سخنی چندگفت ورستم را

سوارکرد و شد از دیده‌ها نهان رستم

محاصران در دز بستدند و نعره زدند

وزین طرف به‌سوی هند شد پران رستم

ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد

کزین سپس نکند رای امتحان رستم

وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان

کمست در بر مردان‌، ز ماکیان رستم‌!

دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار

چسان نهد به بر فره کیان رستم‌؟

زبان پارسی باستان چگونه نهد

بر تلفظ طهران و اصفهان رستم‌؟

فراخنای لب هیرمند وگود زره

کجا نهد ببرکند و سولقان رستم‌؟

چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ‌؟

که نیست درهوس طوس وطابران رستم

به‌لون‌ظاهرشان کی‌خورد فریب چو یافت

خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم

خیانتی که به دارا نموده‌اند این قوم

به یاد دارد از عهد باستان رستم

همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم

به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم

کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران

برفت بر سر پرویز‌ و خاندان رستم

همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری

به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم

ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید

که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم

براستان که برون زاستانه‌اند، گریست

چو دیدکج‌منشان را بر آستان رستم