ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۰ - پیام به آشنا

پیامی ز مژگان تر می‌فرستم

کتابی به خون جگر می‌فرستم

سوی آشنایان ملک محبت

ز شهر غریبی خبر می‌فرستم

در اینجا جگر خستگانند افزون

ز هر یک درود دگر می‌فرستم

درود فراوان سوی شاه خوبان

ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم

به سوی «‌حسام‌» از ارادت سلامی

گذر کرده از بحر و بر می‌فرستم

سزد گر بخندند بر خامی من

که خرما به سوی هجر می‌فرستم

گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا

سوی شکرستان شکر می‌فرستم

ولیکن چه چاره که از دار غربت

سوی‌ دوست شرح سفر می‌فرستم

ز بیت‌الحزن‌ همچو یعقوب محزون

بضاعت به سوی پسر می‌فرستم

شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن

تشکر به نور بصر می‌فرستم

حساما به ابروی مردانهٔ تو

درودی سراپا گهر می‌فرستم

به صبح جبین منیرت سلامی

به لطف نسیم سحر می‌فرستم

به من برق دادی به سویت ثنایی‌

ز برق تو رخشنده‌تر می‌فرستم

فرستادم اینک دل خسته سویت

تن خسته را بر اثر می‌فرستم

به بام بقای تو پرّان دعایی

هم‌آغوش بال اثر می‌فرستم