ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷ - مرگ تزار

خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار

سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر

ز بی‌حقیقتی چرخ و بیوفایی دهر

هزاردستان زد در میان باغ‌، هزار

چه گفت‌؟ گفت جهان رهزنی حرام‌خورست

تو سر به عشوهٔ دهر حرام‌خوار، مخار

زمانه کشت ترا نارسیده می‌درود

مکار تخم امل‌، در زمین این مکار

ز لعب دور قمر روشنی مدار طمع

که بر محک‌، سیه آمد عیار این عیار

چه رزم‌هاکه بود پرقتال ازبن قتال

چه قلب‌ها که بود داغدار ازین غدار

به سال‌ها دهد و بازگیرد اندر دم

نهان به پرورد و سازد آشکار، شکار

نشان عاطفت از دهر کینه‌جوی‌، مجوی

امید راستی از چرخ کجمدار، مدار

ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست

نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار

نه شه شناسدگیتی ونی وزیر، تو شو

ز هر در آر پیاده‌، ز هر سو آر، سوار

به کار دولت نتوان گزافه کاری کرد

که از دولت شود آخرگزافه کار، فکار

ز رزم خوار شمردن‌، ترا رسدکه رسید

ز خصم بر شه خوارزم و والی اترار

مبین به مردم‌خوار و زبون‌، به خواری ازآنک

به کینه مردم‌خوارند، گرگ مردم‌خوار

مبین تو زار و زبون مردمان غوغا را

که رزمجو‌یی غوغا بکشت زار، تزار

نقاط مسکو و پطر، از تزار برگشتند

دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار

به باد، اصل و تبار و قتیل‌، نسل و نتاج

نه‌تاج ماند و نه‌تخت و نه صفه ماند و نه بار

دو مار بودند آری تزار و فرزندش

زمانه بین که برآورد از این دو مار، دمار

سفیه محتسبانی کجا ز جهل و خری

خرند بی‌سبب‌، آزار مردم بازار

تو جار دانش و داد آن زمان زنی که شوی

امین خرمن فلاح و دفتر تجار

زکارهای عموم آنچه را نخواست عوام

به فتوی خرد آن کار، ناصواب انگار

کسی که دشمنی عامه را خرید به عمد

قماش عار و لباس عوار کرد شعار

نکرد بایدکاری‌، که مردم عامه

رهاکند پی کار و دود سوی پیکار

دل رعیت گنجست و جهل مار وبست

توگنج خواهی‌، همت به مرگ مارگمار

به مذهب و ذهب او مدار کار، ولیک

درون مدرسه‌اش با کتاب و کار، بکار