ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو

روز آدینه ببستیم ز ری رخت سفر

بسپردیم ره دیلم و دریای خزر

بر بساطی بنشستیم سلیمان‌کردار

که صبا خادم او بود و شمالش چاکر

به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه

به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر

رهبر ما به سوی قاف یکی هدهد بود

هدهدی غرّان چون شیر و دمان چون صَرصَر

بود سیمرغ‌وشی بانگ‌زن و رویین‌تن

مرغ رویین که شنیده است بدین قوّت و فر

پیل‌تن مرغ فرو خورد مرا با یاران

تا به باکویه فرو ریزدمان از ژاغر

نیمی از هشت چو بگذشت به ساعت‌، برخاست

مرغ رویینه‌تن از جای چو دیوی منکر

مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟

دیو دیده است کسی مرغ‌وش و مرغ‌سیر؟

دم کشیده به زمین‌، چشم گشاده به سما

وز دو سو بی‌حرکت‌، پهن دو رویین شهپر

کرده گفتی دو ملخ‌ صید و گرفته به دهان

وآن دو صید از دو طرف سخت به قوّت زده پر

تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجَست

همچو سیمرغ که گیرد به سوی قاف گذر

جَست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب

بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر

داشت دو مغز و به هر مغز یکی کارشناس

چشم بر عقربک و دست به سکّان اندر

ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک

او به دریا در و ما در دل جو راهسپر

خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم

از فضای کرج و ساحت قزوین برتر

برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید

کوه بی‌جنبش و ابر از بر او بازیگر

برنشستند تو گفتی به یکی ببر ستبر

نوعروسانی بنهفته به کتّان پیکر

ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر

کاروان‌ها بسی از ابر، به کوه و به کمر

سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی

سطح هر دامنه کِش ابر گذشتی ز زبر

ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم

خَصم طوفان بُد و ما بر وی جستیم ظفر

که سوی چپ متمایل شدی و گه سوی راست

گه فروخفتی‌ و گه جستی چون ضِیغَمِ نر

عاقبت مَرکَبِ ما بی‌حد و مر اوج گرفت

تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف و خطر

اَلَموت از شکمِ میغ نمایان‌، چونانک

ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر

سرخ‌رود از دره‌ای ژرف سراسیمه دوان

شاهرود از طرفی قطره‌زن و خوی‌گستر

راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم

وز دو سو گشته دوان در طلب یکدیگر

در یکی بستر، این هر دو به هم پیوستند

زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر

پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی

زاد از آن وصلت و غلتید به خونین بستر

رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود

دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر

رحمت‌آباد به تن مخمل زنگاری داشت

زیر دامانْش نهان وادی و کوه و کردر

برگذشتیم ز کهسار و رسیدیم به دشت

خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر

خطهٔ رشت مگر فرش بهارستان بود

اندرو نقش‌، ز هر لون و ز هر نوع‌، گهر

از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود

پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر

از بر گیلان راندیم به دریا و که دید

سفر دریا بی‌گفت و شنود بندر

پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود

بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر

مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش

خلوتی بود و سکوتی ز خرد گویاتر

ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی

چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر

یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد

راه ما بر سر خاکی که بود کان هنر

«‌آبشوران‌» کهن کز مدد پیر مغان‌

دارد اندر دل او آتش جاوید مقر

خاک باکو وطن و مامن دینداران بود

اندر آن عهد که بر شرق گذشت اسکندر

شهر باکو، نه که دردانهٔ تاج مشرق

خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور

تکیه‌گاه سپه سرخ که همواره بود

زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر

خاک باکویه عزیز است و گرامی‌ بر ما

که ز یک نسل و تباریم و ز یک اصل و گهر

بیشه‌ای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند

وز عمارات قوی‌پیکر و عالی‌منظر

بیشه‌ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ

خطه‌ای مردم او شیردل و نام‌آور

قصر در قصر برآورده چه در کوه و چه دشت

چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر

خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار

شجرش‌ علم و شکوفه شرف و میوه ظفر

صبح برجسته ز جا کارگران از پی کار

زیر پا واگن برقی و توکل در سر

مرد دهقان ز سر شوق برد آب به دشت

که شریک است در آن مزرعهٔ جان‌پرور

باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق

خو کند باغ و کشد زحمت و برگیرد بر

کارگر کار کند روز و چو خور چهره نهفت

به نمایش رود و جامه کند نو در بر

هیچ مرد و زنِ بیکار نیابند آنجای

جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در

نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد

نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر

زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق

شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر

اندر آن مملکت از دربه‌دری نیست نشان

اندر آن ناحیت از گُرسَنِگی نیست خبر

دربه‌در نیست کس آنجا به جز از باد صبا

گُرسَنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر

یا تن‌آسانیِ کاهل که بُوَد دشمنِ کار

یا دغلبازی گربز که بُوَد مایهٔ شر

مزد بخشند به میزان توانایی و زور

وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور

برتر از مزد در تن ملک مکان یابد و جاه

هر هنرپیشه و هر عالِم و هر دانشور

مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد

شغل هر شخص به اندازهٔ هوش است و فکر

ابتکار آنجا بی‌قدر نماند زیراک

صلتی باشد هر فکر نوی را درخور

اندر آن مُلک بُوَد ارزشِ هر چیز پدید

ارزش کار فزون‌، ارزش فکر افزون‌تر

شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی

که نبدشان شمر خواستهٔ خو از بر

مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک

خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر

کودک اندر کنف لطف پرستاران است

تا رسد مادرش از کار و بگیرد در بر

کودکستان پس از آن جایگه طفلان است

چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر

طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ

به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر

چون رود کار به اندازه و نظم آید پیش

نز حسد یابی آثار و نه از بخل خبر

حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر

ز اختلاف طبقات است و نظام ابتر

آن یکی غره به مال است و یکی خسته ز فقر

آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر

ای بسا دانا کز ساده‌دلی مانده سفیل

وی بسا نادان کز حیله‌گری نام‌آور

حیلت‌اندوز و ریاکار کشد جام مراد

خویشتن‌دار و هنرمند خورد خون جگر

زینت مرد به علم و هنر و پاکدلی است

هست مکار و فسون‌ساز عدوی کشور

اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب

مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر

مرد بی‌حیلت و آزاده در او خوار شود

واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر

نظم چون گشت خطا، مرد تبهکار دنی

هست‌ پیوسته به عِزّ و به شرف مستبشر

لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات

زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر

طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان

کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر

عدل باید، که ستمکار شود مانده ز کار

نظم باید، که طمع‌ورز شود رانده ز در

این‌چنین قاعده و نظم‌، من اندر باکو

دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر

وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ

شد هزیمت سپه نازی و جیش محور

آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان

هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر

این همان خاک عزیز است که اندر طلبش

هیتلر از جمله اروپا به هم آورد حشر

راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ

لشکری بی‌حد و افروخت به روسیه شرر

لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد

تا درآیند و درافتند به دام کیفر

مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل

برسیدند و براندند به خیل و به نفر

بزدند آن سپهِ بی‌حد و راندند از پیش

تا شکست از دَدِ نازی کمر و گردن و سر

از در بالکان وز مرز لهستان و پروس

تا در برلین لشکر نگسست از لشکر

هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت

نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر

اگر این نظم شود در همه عالم جاری

نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر

نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار

نه یکی نادان بر مردم دانا سرور

*‌

*‌

پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون

کابر استقلال افشانده برین خاک مطر

شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند

در وی از هر طرفی گرد بسی نام‌آور

ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم

که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر

آذرآبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست

غیر هم‌خونی و هم‌کیشی و احوال دگر

من بر آنم که ز همسایگیِ روس بزرگ

بَرَد این مُلک در آینده حظوظ وافر

تا نگویی که ز همسایگیِ روس مرا

دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر

دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت توست

نَبُوَد دوستیِ شوروی الزام‌آور

گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران

در چنار کهن از خویش درافتد آذر

روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد

نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر

*‌

*

نیمهٔ دوم اُردی است به باکو و هنوز

ننموده است گل سرخ سر از غنچه به در

لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم

ویژه روز رژه بر ساحل دریای خزر

بگذشتند ز پیش رخ ما بیست‌هزار

لعبتانی ز گل و سرو چمن زیباتر

دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند

پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر

دختران سروقد و لاله‌رخ و سیم‌اندام

پسران شیردل و تهمتن و کندآور

به گه بزم‌، فرشته گه رزم‌، اهریمن

سرو در زیر کله‌، ببر به زیر مغفر

*‌

*‌

من زبان وطن خویشم و دانم به یقین

با زبان است دل مردم ایران همسر

آنچه آرم به زبان راز دل ایران است

بوکه اندر دل یاران کند این راز اثر

کی فراموش کند شوروی نیک‌نهاد

که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر

گشت ما را ستخوان خرد که سالی سه‌چهار

چرخ پیروزی بر سینهٔ ما داشت گذر

اینک از دوستی متفقین آن خواهیم

که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر

باشد این هدیهٔ باکو اثر کلک بهار

یادگاری که بماند به جهان تا محشر

هست از آن گونه که استاد ابیوردی گفت

«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»