ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲ - بهاریه

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وزکوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه‌، چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین کله خاقان

بر دوش نارون سلب قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل بنای برده یکی مزهر

نسرین به سر ببسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس وکاخ بزم

این‌یک طرازکلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل‌، زشرم همی‌خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خاربن بخندد سیصدگل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هرآنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لولو همی بغلطد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر ازکوه

چون کوس برکشیده یکی لشکر

برف از ستیغ کوه فرو غلطد

هر صبح کآفتاب کشد خنجر

هرگه درخشی ازکه بدرخشد

وز بیم خویش ناله کند تندر

گوئی به روز رزم همی نالد

از بیم تیغ شاه‌، دل کافر

حیدر امیر بدر و شه صفین

دست خدا و بازوی پیغمبر