ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - تغزل

داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد

ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد

چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر

بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان‌پرور دهد

در بهای بوسه بدهم سیم اشک و زر چهر

گرکسی اندر بهای بوسه سیم و زر دهد

ز اشک‌ چشم و زردی‌ رخسار، او را سیم و زر

هرچه افزونتر دهم‌، او بوسه افزونتر دهد

گرنه او گوهرفروش است از لب و دندان‌، چرا

گه مرا مرجان فروشد گه مرا گوهر دهد

گر ندارد لعل او شیرینی شکر، چرا

چو بخائی لعل او شیرینی شکر دهد

ور ندارد طرهٔ او بوی مشک‌تر، چرا

چون به بویی طرهٔ او بوی مشک تر دهد

مه گر آن آراسته‌منظر ببیند نیم شب

بوسه‌ها باید بر آن آراسته منظر دهد

چشم اوبا خنجرمژگان بریزد خون خلق

درکف مستی چنین‌، یارب که این خنجر دهد؟

گشت دلبر با دل من عاقبت نامهربان

کیست آنکو دل بدین نامهربان دلبر دهد

روز و شب بر رغم من دربر، دهد جای رقیب

چون من آیم در بر او جای من بر در دهد

نه مرا از ساعد سیمین خود بالین کند

نه مرا از طرهٔ مشکین خود بستر دهد

بوسه گرخواهم ازو نی رایگان بخشد به من

نی به پاداش مدیح حجهٔ داور دهد

سال‌ها خمیده پشت نیلگون چرخ بلند

تا مگر یک بوسه بر خاک در حیدر دهد

*‌

*

نیست با من همسر آن شاعر که بی کابین و عقد

بکر طبع خویش را هر دم به صد شوهر دهد

شاعر فحل خراسانم که در دریای نظم

طبع من کشتی فرستد فکر من لنگر دهد

گر معزی دیده بود این شعر من کی گفته بود

«‌چیست آن آبی که او را گونهٔ آذر دهد»