ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۰ - نسب‌نامهٔ بهار

قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود

پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود

حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد

مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود

همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک

آن محبت که ز من در دل بیضایی بود

راست گویی که میان پدران من و او

متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود

دوستی بی‌سبب آن روز عجب بود بلی

دور دوران تبهکاری و خودرایی بود

ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست

کار هم‌چشمی این قوم تماشایی بود

با چنین حال‌، رهی را پدرت دوست گرفت

که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود

من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم

که چون من نیز وی از مردم دریایی بود

بود او نیز چو من در وطن خویش غریب

با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود

بود او معتقد دلشدگان شیدا

که خداوند دلی واله و شیدایی بود

گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او

عندلیب‌آسا محکوم خوش‌آوایی بود

بود مسعود زمان آن که به شومی ادب

گه‌ (‌مرنجی‌) و گهی‌(‌سوبی‌) و گه‌ (‌نایی‌) بود

پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او

چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود

گفتی از نسب کاشان چه‌زنی تن که پدرت

بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود

راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن

چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود

طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما

نسب صورت با جسم هیولایی بود

مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است

نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود

جد من هست صبور آن که به کاشان او را

با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود

می‌رسد از پس سی پشت به آل برمک

وین نسب آن ‌روز اسباب‌ خودآرایی بود

نایب‌السلطنه را بود دبیر مخصوص

زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود

با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد

که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود

در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید

زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود

سومین جد من از کاشان بشتافت به فین

زانکه بی‌بهره از آلایش دنیایی بود

دومین جد من آمد به خراسان از کاش

کاندر این مرحله‌اش بویهٔ عقبایی بود

کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او

صاحب کارگه مخمل و دارایی بود

پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین

کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود

به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب

طوطیئی گشت که شهره به‌ شکرخایی بود

شیوهٔ شاعریش کرد (‌خجسته‌) تلقین

آنکه‌ شعراً به‌جهان شهره به‌ شیوایی بود

شد رئیس‌الشعرا پس ملکی یافت به ‌شعر

وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود

باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام

مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود

هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان

در فن خویشتنش فرط توانایی بود

معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است

لغت کشی‌، کش معنی رعنایی بود

کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است

جای‌هایی که عبادتگه بودایی بود

لفظ کاشانه وکاشان به لغت‌های قدیم

معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود

آجر و کاسهٔ رنگین را کاشی خواندند

وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود

لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش

زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود

در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش

در فراق توام آرام و شکیبایی بود

صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید

کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود

فرش زیباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک

زری و مخمل او شاهد هرجایی بود

وز ولای علیش فخر فزونست بلی

مردم کاشان پیوسته توّلایی بود

صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم

با نبی‌القاسان همدوشی و دربائی بود

مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف

صوت داودی و الحان نکیسایی بود

گویی‌این نغمهٔ ‌خوش باعث ‌تعدیل وی ‌است

ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود

یا خود این لهجهٔ ‌ناخوش سپر چشم بد است

پیش شهری که پر از خوبی و زیبایی بود

صد هنر دارد و یک عیب‌، من این زان گفتم

تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود

گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار

گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود