ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۹ - سرگذشت شاعر

یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود

جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود

خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوش‌خرام

در میان شاعران شرق‌، سرتاسر نبود

درسخن‌های دری چابک تر و بهتر ز من

در همه مرز خراسان‌، یک سخن گستر نبود

سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده

سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود

بیست ساله شاعری‌، با چشم‌های پرفروغ

جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود

خانه‌ای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب

آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود

مادرم تدبیر منزل را نکو می‌داشت پاس

پاسداری در جهانم‌، بهتر از مادر نبود

اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم

ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود

شعر می‌‎گفتیم و می گشتیم و می‌بودیم خوش

بزم ما گه‌گاه بی مَه‌روی و خنیاگر نبود

حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک

صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود

دشمنی‌ها این‌چنین پر حدت و وحشت نبود

دوستی‌ها نیز از اینسان ناقص و ابتر نبود

اولا عرض فکل‌ها، اینقدر وسعت نداشت

ثانیا فکر جوانان‌، اینقدر لاغر نبود

گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا

زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود

تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب

ور کسی می‌‎گفت زشتی‌، خلق را باور نبود

علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری

ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود

زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست

یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود

بی‌وفایی و دورویی و نفاق و ناکسی

در لباس عقل و دانش‌، زیب هر پیکر نبود

عشوه و تفتین و غمازی و شوخی‌های زشت

در لوای شوخ‌چشمی نقل هر محضر نبود

بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر

وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود

بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز

کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود

شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب

فکرت من نیز بی‌رغبت به شور و شر نبود

در صف طلاب بودم‌، در صف کتاب نیز

در صف احرار هم‌چون من یکی صفدر نبود

در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا

وین همی‌دانم به خوبی کان مرا درخور نبود

روزنامه گر شدم‌، با سائسان همسر شدم

واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود

گرچه بود از کفر کافر ماجرایی ‌طبع دور

گام‌های انقلابی لیک‌، بی کیفر نبود

در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی

طرد کردندم به ری‌، زیرا کسم یاور نبود

رهزنان پارسی‌، در کوهسار لاسگرد

رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود

سوی ری راندم به خواری از دربند خوار

کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود

مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه‌، زن

منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود

معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد

لیک چون دزدان لباس ژنده‌شان در بر نبود

هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن

کم توان فرقت یاران دانشور نبود

روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش

کاسمان را کینهٔ دیرینه‌، اندر سر نبود

نوبهاری ساختم ز اندیشه‌های تابناک

کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود

درخور اخلاق امت‌، درخور اصلاح قوم

لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود

از خدا بیگانه‌ام خواندند اندر مرز طوس

از خدا بیگانگان‌، اما به پیغمبر نبود

سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو

کان‌چنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود

هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار

لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود

زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس

شکرین کلکی که چون او هیچ نی‌شکر نبود

این‌چنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید

شکوه‌ام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود

دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند

زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود

رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس

تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود

در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه

ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود

دشمنان رو به‌ آیین غدرها کردند، لیک

غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود

محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل

لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود

از پس یک سال و اندی رنج‌، کاندر ملک ری

قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود

لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من

سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود

اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای

وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود

دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک

پهلویم یک‌چند جز بر پهلوی بستر نبود

با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان

جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود

مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد

از سپهسالار دون‌همت جز این درخور نبود

سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر

در نظر چیزیم ناخوش‌تر ازین منظر نبود

زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند

آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود

سوی بجنوردم فکند آنگاه‌، یرلیغ دگر

کش به جز آزار من فکری به مغز اندر نبود

مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر

مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود

گر بمنفی جانب فردوس می‌رفتم ز طوس

در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود

مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند

در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود

گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت

زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود

جز فساد و خبث طینت‌، در جماعات اقل

جز غرور و خبط و غفلت‌، در صف اکثر نبود

راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد

اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود

اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست

کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود

نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن

کاندرین میخانه‌ام‌، جز زهر در ساغر نبود

استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت

کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود

در امید نوگل اصلاح‌، صوتم پست گشت

کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود

لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت

شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود

در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند

در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود

دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ

گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود

افعیانی آدمی‌وش‌، مردمی افعی‌پرست

وه که اندر دست من گرزی کران‌پیکر نبود

زهر اغفال است در دندان ماران ریا

چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود

هر که رخ برتافت از این بوسه‌های زهردار

نامش غیر از خائن و وصفش به جز کافر نبود

کوفتم سر زافعیان‌، نیز از میانشان بردمی

جهل این افعی‌پرستان مانع من گر نبود

کشور دارا نبد هرگز چنین بی‌پاسبان

خانهٔ نوشیروان‌، هرگز چنین بی‌در نبود

شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک

خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود

زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود

گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود

این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت

دوش ما را بود بزمی خوش‌، کز آن خوشتر نبود