ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۷ - مرگ پدر

به کام من بر یک چند گشت گیهان بود

که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود

هزار دستان بد در سخن مرا و چو من

نه در هزار چمن یک هزاردستان بود

مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا

سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود

شکفته بود همه بوستان خاطر من

حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود

نه دیده‌ام به ره چهره‌ای شدی گریان

نه خاطرم ز غم طرّه‌ای پریشان بود

نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان

همه سرایم زین پیش کافرستان بود

به گرد من بر خوبان همه کشیده رده

تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود

مرا نیارست آمد عدو به پیرامن

که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود

کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش

که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود

کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر

که این گرامی گوهر نهفته در کان بود

به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت

پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود

بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت

بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر

به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود

به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم

همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود

زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب

مرا که اختر والا فراز کیوان بود

زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند

مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود

بگشت برسرخون من آسیای سپهر

فغان من همه زین آسیای گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است

مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا

به رنج دارو بود و به درد درمان بود

برفت و تاختن آورد رنج بر سر من

غمی نبود که جز گرد منش جولان بود

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک

پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر

مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود

چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه

همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود

دلم بیازرد ازکین روزگا‌ر و چو من

به گیتی اندر آزرده‌دل فراوان بود

ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک

قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود

نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر

به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود

عزیزتر نیم از یوسف درست سخن

که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود

ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه

که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود

ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا

همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود

دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من

اگرنه با من پاس خدای سبحان بود

نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من

کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود

ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود

فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود

ز سال بیست به من برگذشت واین دانم

که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود

ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست

سپید شیر من از این سیاه پستان بود

زمانه بر من پوشید کسوت آزرم

فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود

به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد

چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود

کنون به ملک خراسان به‌ویژه کشور طوس

جز این‌چنین به دگرگونه خوی نتوان بود

مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع

که کان رادی و فرزانگی خراسان بود

سخن‌فروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ

متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود

کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی

که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود

مقام دیوان گشتی به روزی این کشور

اگر درو نه مقام ولی یزدان بود

اگر نبودی فر همای رایت او

همه خراسان چون جای جغد و‌یران بود

اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای

برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود

ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز

بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود

حریم حجت یزدان علی بن موسی

که از نخست سپهرش کمینه دربان بود

خدایگانا این آسمان ز روز نخست

به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود

چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین

بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود

بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت

«‌مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»

چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن

کز آل سامان کارش همه به سامان بود

حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت

«‌مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»

کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست

اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود