ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۱ - گناه آدم و حوا

صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند

حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند

بهر دفع جادویی‌های شب فرعون کیش

موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند

خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد

چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند

یاور هران دلاور در دل ابر سیاه

با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند

روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین

چون که زان فرزانگان روشن‌تری پیدا کند

چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس

باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند

نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد

چون فزون شد بچه‌، دل آشفته و در واکند

صبح‌ خوش‌ خندد که ‌یک فرزند دارد، لیک شب

در غم طفلان‌، چو من پیوسته واوبلا کند

شب سیه‌شد زان که چون من کودکان دارد بسی

همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند

*

*‌

صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی

در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند

وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش

دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند

دختر شش ساله‌ام کاو را ملک دختست نام

بر در صندوقخانه محشری برپاکند

ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه

خانه از آشوبشان زلزال‌ها پیدا کند

محشر خر راست گردد زان گروه کره‌خر

آن‌یکی جفتک زند وین نعره‌، وآن آواکند

گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی

گاه مامک با ملک‌دخت از حسد دعواکند

نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر

مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند

هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد به‌باد

هرکی ز ایشان به ماهی خانه‌ای یغما کند

هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید به‌پای

هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند

هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان

خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند

کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار

چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند

ازکلاه‌ و کفش و کسوت‌، کاغذ و کلک و کتاب

نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند

گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود

همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند

گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی

وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند

گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان

گوید آن کاو داد دندان‌، نان همو اعطاکند

طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد

آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند

راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است

کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند

*

*‌

چیست‌باری‌فایدت جز حسرت و تیمار و غم

گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند

تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ

چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند

این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست

کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند