ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - شهربند مهر و وفا

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند

زیر کلاه عشق و حقیقت‌، سری نماند

صاحبدلی ‌چو نیست‌، چه ‌سود از وجود دل

آئینه گو مباش چو اسکندری نماند

عشق آن‌چنان گداخت تنم را که بعد مرگ

بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز

اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی

زین خشکسال حادثه‌، برگ تری نماند

برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت

کرم ستم به شاخ فضیلت‌، بری نماند

صیاد ره ببست چنان کز پی نجات

غیر از طریق دام‌، ره دیگری نماند

آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن

طوری به‌باد رفت کزآن اخگری نماند

هر در که باز بود سپهر از جفا ببست

بهر پناه مردم مسکین‌، دری نماند

آداب ملک‌داری و آئین معدلت

برباد رفت و زان همه‌، جز دفتری نماند

با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد

با جاهلان بساز که دانشوری نماند

با دستگیری فقرا، منعمی نزیست

در پایمردی ضعفا، سروری نماند

زین تازه دولتان دنی‌، خواجه‌ای نخاست

وز خانواده‌های کهن‌، مهتری نماند

زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند

دیگر به هیچ مرتبه‌، جاه و فری نماند

آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ

ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند

زین جنگ‌های داخلی و این نظام زور

بی‌ درد و داغ‌، خانه و بوم و بری نماند

بی‌فرقت برادر، خود خواهری نزیست

نادیده داغ مرگ پسر، مادری نماند

جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ

دیگر به شهر و دهکده سیم و زری نماند

شد مملکت خراب ز بی‌نظمی نظام

وز ظلم و جور لشکریان‌، کشوری نماند

یاران قسم به ساغر می‌، کاندرین بساط

پر ناشده ز خون جگر، ساغری نماند

نه بخشی از تمدن و نی بهره‌ای ز دین

کان خود به کار نامد و این دیگری نماند

واحسرتا! چگونه توان کرد باور این

کاندر جهان‌، خدایی و پیغمبری نماند

جز داور مخنث و جز حیز دادگر

در صدر ملک‌، دادگر و داوری نماند

رفتند شیر مردان از مرغزار دین

وینجا به جز شکالی و خوک و خری نماند

از بهر پاس کشور جم‌، رستمی نخاست

وز بهر حفظ بیضهٔ دین‌، حیدری نماند

عهد امان گذشت‌، مگر چنگزی رسید

دور غزان رسید، مگر سنجری نماند

روز ائمه طی شد و در پیشگاه شرع

جز احمقی و مرتدی و کافری نماند

دهقان آریایی رفت و به مرز وی

غیر از جهود و ترسا برزیگری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار

وز خیل پهلوانان‌، کنداوری نماند