ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - پیام شاعر

طبع بلند مرا کیست که فرمان برد

ز من پیامی بدان مردک کشخان برد

گوید یکچند باز جانب یزدان‌شناس

بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد

توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو

آب نکوکاری از روی نیاکان برد

نام سخن بردنت بالله ماند بدانک

مردک شلغم‌فروش مشک به دکان برد

گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این

کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد

آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی

گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد

آن کو بن‌سعد را بیش ز سلمان شمرد

کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد

آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ

چون به بر نام خویش نام بزرگان برد

آنکه ز بی‌دانشی نظم نداند ز نثر

بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد

طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا

هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟

ز ابلهی گفته‌ای شعر نگوید بهار

وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد

به که ز بهر سخن برنگشاید زبان

گر نتواند که مرد سخن به پایان برد

من ز دگر شاعران شعرگروگان برم

اگر ز سرگین‌، عبیربوی گروگان برد

آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من

کیست که کس نام او در بر اقران برد

کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل

هنوز باید پدرش سوی دبستان برد

نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود

نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد

هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال

که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان برد

خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا

خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد

خود چه کسنداین گروه وین‌سخنانشان که‌مرد

در بر اهل سخن نامی از ایشان برد

کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام

کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد

خرمن دانش مراست و آن دگران خوشه‌چین

خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد

ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد

قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد

طبع من از شاعران شعر کند عاریت

لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد

فضل من از این گروه روشن گردد به خلق

تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد

کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف

دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد

پس از صبوری کنون منم که از طبع من

قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد

بخرد سالی مراست ترانه‌های بدیع

که سالخورد اندرو دست به دندان برد

بیخردی کان سخن گفت‌، بباید کنون

دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد

ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو

که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد

یک ره از دامنش دست نگیرم فراز

گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد

ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار

خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد

نشان دهم روز هجو او را روئی که او

نیم‌شب از طوس رخت سوی صفاهان برد

داوری ما و او باز دهد گر کسی

قصه ما را سوی میر خراسان برد

دامن اگر برزند رای فروزان او

اختر تابان چرخ سر به گریبان برد

نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم

یکره گر خشم او ره به نیستان برد

تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان

تاکه جهانش ز جان طاعت و فرمان برد

گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال

« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»