باباافضل کاشانی » قصاید » قصیدۀ شمارهٔ ۲

گشوده گردد بر تو در حقیقت باز

کناره گیر به یکبار از این جهان مجاز

که در جهان مجاز آن کسی بود پر سود

که بی زیان به سرانجام خود رسد ز آغاز

چو کار آن سری‌ات خود نکو طرازیده‌ست

تو این سری به تمنای خویشتن مطراز

که این، جهان فنای است و آن، جهان بقا

فنا بد است و بقا نیک، پس به نیکی یاز

ز مال و جاه، فراغت سعادتی است بزرگ

به زر و زور شده غره، محنتی است دراز

عجب تر آنکه چرا از سعادت است گریز

به محنت از چه بود خلق را همشه نیاز

چو کوشش تو به رنجی است برده، بیش مکوش

چو نازش تو به عمری است رفته، بیش مناز

عروس عقل شود در حجاب جاویدان

چو گشت همت پستِ نیاز و بستهٔ آز

سپاس و منتِ جاوید حق تعالی را

که داد جان مرا سوی راه خویش جواز

ز خشم و آز مرا داد امان به صد اکرام

ز حرص و کینه به خود خوانَدَم به صد اعزاز

ضمیر پاک مرا در ره یقین و خرد

هزار مشعله‌دار است در نشیب و فراز

به رنگ و تُنبُل و جادو چه حاجتم، چو نهاد

خدای عز وجل در یقین من اعجاز

کجا به سحر و فسون همتم فرود آید

کجا بود که شکار ملخ کند شهباز

هر آن کسی که مرا کرد نسبتی به دروغ

گذشتم از وی ار مفسد است اگر غماز

که قول و فعل چنین خلق، من هزاران بار

اگر چه دیدم و بینم کنم فرامش باز

تو ای ستودهٔ ایام، پشت ملت و دین

جمال دولت و دین، مفخر زمانه، ایاز

ز روی معدلت و راستی و لطف و کرم

خلاص بنده بجوی و به کار وی پرداز

که نیست بنده سزای موکل و زنجیر

مباد کز چو تویی ماند او به گرم و گداز

نه بنده هست سزاوار این گزند و بلا

نه این غریب که با من در این غم است انباز

ندارم از تو من این غم، نعم که هست مرا

توقع از کرمت صد هزار نعمت و ناز

گمان مبر که همه خواهش از پی خویش است

که بنده نیست به آسیب در، چنین بدساز

ولی ز اندُه یک خانه طفل، کز غمشان

به گوش جان من آید ز ناله شان آواز

چو مرغ خسته، دل همگنان، ز محنت من

به سینه در، ز تپیدن همی کند پرواز

مباد که افکند اندوه سوز و ناله‌اشان

جهان مملکت آرمیده در تک و تاز

ز توست نام تو بر نامهٔ کرم عنوان

ز توست عدل تو بر جامهٔ زمانه طراز

کمند توست به روز مصاف پنجهٔ شیر

سنان توست به هنگام حمله یشگ گراز

تو ای گزیده نژاد از سپهر حادثه زای

تو ای ربوده گهر در جهان شعبده باز

اگر چه کار من و کار مدح توست دراز

چو از شنیده نشاید مجاز هم ایجاز

بزی تو صافی و خالص ز هر بدی چون زر

فتاده دشمن جاهت همیشه در دم گاز

سر حسود تو بی مغز، خشک چون گشنیز

تن عدوت به صد پرده در نهان چو پیاز

رفیع جاه تو را جن و انس کرده سجود

بلند قدر تو را ماه و مهر برده نماز