یاد از آن روزی که کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود
آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
زلف جادویش چنین جادوگری بر سر نداشت
چشم هندویش چنین طرّار و وحشیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
دوش در مستی بعزم کشتنم برخاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
قصّهها از بیوفاییها صبوحی تا ابد
بر زبانها رانده شد لیکن مرا باور نبود