شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲ - خمخانه حق

شام هجران مرا صبح نمایان آمد

محنت آخر شد و اندوه به پایان آمد

نفس باد صبا باز مسیحائی کرد

مگر از زلف خم اندر خم جانان آمد

شکر ایزد که دگر بار، به کوری رقیب

دلبرم شاد رخ و خرّم و خندان آمد

عجبی نیست گرم از کرم پیر مغان

رنج راحت شد و هم درد به درمان آمد

گرچه بسیار چشیدی ستم زهر فراق

دلبر شاد به بزمت شکرستان آمد

ساقیا! ساغر لبریز از آن باده بده

که ز خم‌خانه‌ی حق، هدیه به مستان آمد

مطرب آغاز کن آن نغمه‌ی داوودی را

که ز الحان خوشش، جان به سلیمان آمد

مژده ای صدرنشینان صف میکده، باز

که صبوحی ز حرم مست و غزل‌خوان آمد