مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۲

ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌ای

هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه‌ای

ای غوث هر بیچاره‌ای واگشت هر آواره‌ای

اصلاح هر مکاره‌ای مقصود هر افسانه‌ای

ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی

خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه‌ای

در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو

بی‌فیض شربت‌های تو عالم تهی پیمانه‌ای

هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو

وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه‌ای

هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود

بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه‌ای

ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی

بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانه‌ای

یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی

در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه‌ای

اندیشه و فرهنگ‌ها دارد ز عشقت رنگ‌ها

شب تا سحرگه چنگ‌ها ماه تو را حنانه‌ای

عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته

در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه‌ای

ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی

بیدار می‌بینم بسی لیک از پی دانگانه‌ای

بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش

تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه‌ای

چون روز گردد می‌دود از بهر کسب و بهر کد

تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه‌ای

ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته

ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه‌ای

امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد

ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانه‌ای

خامش که تو زین رسته‌ای زین دام‌ها برجسته‌ای

جان و دل اندربسته‌ای در دلبری فتانه‌ای