بدان که نفس از روی لغت وجودُ الشّیء باشد و حقیقتُه و ذاتُه، و اندر جریان عادات و عبارات مردمان محتمل است مر معانی بسیار را بر اختلاف یکدیگر، استعمال کنند به معانی متضاد.
به نزدیک گروهی نفس به معنی روح است، و به نزدیک گروهی به معنی مروت، و به نزدیک قومی به معنی جسد و به نزدیک گروهی به معنی خون. اما محققان این طایفه رامراد از این لفظ هیچ از این جمله نباشد، و اندر حقیقت آن موافقاند که منبع شر است و قاعدهٔ سوء.
اما گروهی گویند: عینی است مودَع اندر قالب؛ چنانکه روح، و گروهی گویند صفتی است مر قالب را؛ چنانکه حیات، و متفقاند که اظهار اخلاق دنی و افعال مذموم را سبب اوست و این بر دو قسمت بود: یکی معاصی و دیگر اخلاق سوء چون کبر و حسد و بخل و خشم و حقد و آنچه بدین ماند از معانی ناستوده اندر شرع و عقل. پس به ریاضت مر این اوصاف را از خود دفع تواند کرد؛ چنانکه به توبه مر معصیت را؛ که معاصی از اوصاف ظاهر بود و این اخلاق از اوصاف باطن و ریاضت از افعال ظاهر بود و توبه از اوصاف باطن.
آنچه اندر باطن پدیدار آید از اوصاف دنی به اوصاف سَنِّی ظاهر پاک شود و آنچه بر ظاهر پدیدار آید به اوصاف باطن پاک شود و نفس و روح هر دو از لطایفاند اندر قالب؛ چنانکه اندر عالم شیاطین و ملائکه و بهشت و دوزخ، اما یکی محل خیر است و یکی محل شر؛ چنانکه چشم محل بصر است و گوش محل سمع و کام محل ذوق و مانند این از اعیان و اوصافی که اندر قالب آدمی مودَع است. پس مخالفت نفس، سرِ همه عبادتهاست و کمال همه مجاهدتها و بنده جز بدان به حق راه نیابد؛ از آن که موافقت وی هلاک بنده است و مخالفت وی نجات بنده و خداوند تعالی و تقدس امر کرد به خلاف کردن آن و مدح کرد مر آن کسان را که به خلاف نفس کوشیدند و ذم کرد مر آنها را که به موافقت نفس رفتند؛ کما قال اللّه، تبارک و تعالی: «وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الهَوی، فاِنَّ الجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی (۴۰ و ۴۱/ النّازعات»، و قوله تعالی: «أَفَکُلَّما جاءَکُمْ رَسُولٌ بِما لاتَهْوی أنْفُسُکُمُ اسْتَکْبَرْتُم (۸۷/البقره)»، و از یوسف صدیق علیه السّلام ما را خبر داد: «وَما اُبَرِّیُ نَفْسی إنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إلّا ما رَحِمَ رَبِّی (۵۳/یوسف).»
و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «إذا أرادَ اللّهُ بِعَبْدٍ خَیْراً بَصَّرَهُ بِعیوبِ نَفْسِه.» و اندر آثار مورود است که: خداوند تعالی و تقدس به داود علیه السّلام وحی فرستاد: «یا داودُ، عادِ نَفْسَکَ وَوُدَّنی بِعَداوَتِها؛ فانَّ وُدّی فی عَداوَتها.»
پس این جمله که یاد کردیم اوصافاند و لامحاله صفت را موصوفی باشد تا بدان قایم بود؛ از آنچه صفت به خود قایم نباشد، و معرفت آن صفت جز به شناخت جملهٔ قالب معلوم نگردد و طریق شناختن آن، بیان اوصاف انسانیت باشد و سر آن و اندر حقیقت انسانیت مردمان سخن گفتهاند که تا این اسم چه چیز را سزاوار است. و علم این بر همهٔ طالبان حق فریضه است؛ از آنچه هر که به خود جاهل بود به غیر جاهلتر بود و چون بنده مکلف بود به معرفت خداوند عزّ و جلّ معرفت خود ورا بباید تا به صحت حَدَثِ خود قِدَم خداوند عزّ و جلّ بشناسد و به فنای خود بقای حق تعالی وی را معلوم گردد و نص کتاب بدین ناطق است؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَمَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ ابراهیمَ الّا من سفه نَفسَه (۱۳۰/البقره)» ای جَهِلَ نفسه.
و یکی گفته است از مشایخ: «مَنْ جَهِلَ نَفْسَه فَهُوَ بِالْغَیْرِ أجْهلُ.»
و رسول گفت، علیه السّلام: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه.» ای مَنْ عَرَفَ نَفْسَه بِالفَناءِ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه بالبَقاءِ، وَیُقالُ: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بالذُّلِّ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه بِالعِزِّ، و یُقالُ: مَنْ عَرَفَ نَفْسَه بالعُبودیَّةِ فَقَد عَرَفَ رَبَّه بالرُّبوبیّة.
پس هر که خود را نشناسد از معرفت کل محجوب باشد و مراد از این جمله اینجا معرفت انسانیت است و اختلاف مردمان اندر آن.
از اهل قبله گروهی گویند: «انسان جز روح نیست. این جسد جوشن و هیکل آن است و موضع و مأوی گاه و بِنیت آن تا از خلل طبایع محفوظ باشد و حس و عقل صفت آن.» و این باطل است؛ از آنچه جان چون از این بِنْیت جدا شود ورا میانسان خوانند و این نام از آن شخص مرده میبرنخیزد چون جان با وی بود مردمی بود زنده، چون بمرد انسانی باشد مرده و دیگر آن که جان نیز در قالب ستوران موجود است و ایشان را انسان می نخوانند اگر علت انسانیت هم روح بودی بایستی که هر جای که جان بودی حکم انسانیت موجود بودی. پس دلیل ثابت شد بر بطلان قول ایشان.
و گروهی دیگر گفتند که: «این اسم واقع است بر روح و جسد به یک جای و چون یکی ازدیگری مفارق شود این اسم ساقط گردد؛ چنانکه بر اسبی چون دو رنگ مجتمع گردد یکی سیاه و دیگر سپید آن را ابلق خوانند و چون آن دو رنگ از یکدیگر جدا گردد، یکی سفید بود و یکی سیاه.» و این نیز باطل است؛ لقوله، تعالی: «هَلْ أتی عَلَی الْإنسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً (۱/الانسان)» و مر خاک آدم را بی جان انسان خواند و هنوز جان به قالب نپیوسته بود.
و گروهی دیگر گویند: «انسان جزوی است نامُتجزّی و محل آن دل است که قاعدهٔ همه اوصاف آدمی ان است.» و این هم محال است؛ که اگر یکی را بکشند و دل از وی بیرون کنند هم اسم انسانیت از او ساقط نشود، و پیش از جان به اتفاق در قالب آدم دل نبود.
و گروهی از مدعیان متصوّفه را اندر این معنی غلطی افتاده است و گویند که: «انسان آکل و شارب و محل تغیر نیست و ان سر الهی است و این جسد تلبیس آن است و آن مودَع است اندر امتزاج طبع و اتحاد جسد و روح.»
گوییم: به اتفاق جملهٔ عقلا، مجانین و فُسّاق و جُهّال و کفّار را اسم انسانیت است ودر ایشان هیچ معنی نیست از این اسرار، و جمله متغیر و آکل و شارباند و در قالب و وجود و شخص هیچ معنی نیست که آن را انسان خوانند و از بعد عدمش نیز نه و خداوند عزّ و جلّ جملهٔ مایهها را که اندر ما مرکب گردانیده است،انسان خوانده است بدون معنیها که آن در بعضی آدمیان نیست؛ لقوله، تعالی: «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طینٍ، ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فی قَرارٍ مَکین، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أنْشأناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللّهُ أحْسَنُ الْخالِقینَ (۱۲، ۱۳، ۱۴/ المؤمنون).»
پس به قول خدای عزّ و جلّ که اصدق القائلین است، از خاک تا خاک این صورت مخصوص محسوس با همه تعبیه و تغیراتش انسان است؛ چنانکه گروهی گفتند از اهل سنت که: انسان حیی است که صورتش بر این هیأت معهود است که موت این اسم را از وی نفی نکند با صور معهود و آلت موسوم بر ظاهر و باطن و مراد از صور معهود تن درست و بیمار بود و آلت موسوم عاقل و مجنون و باتفاق هرچه صحیحتر بود، کاملتر بود اندر خلقت.
پس بدان که ترکیب انسان آن که کاملتر بود به نزدیک محققان از سه معنی باشد: یکی روح و دیگر نفس و سدیگر جسد و هر عینی را از این صفتی بود که بدان قایم بود: روح را عقل، و نفس را هوی و جسد را حس.
و مردم نمونهای است از کل عالم و عالم نام دو جهان است و از هر دو جهان در انسان نشان است. نشان این جهان باد و خاک و آب و آتش، ترکیب وی از بلغم و خون وصفرا و سودا و نشان آن جهان بهشت و دوزخ و عرصات جان به جای بهشت از لطافت و نفس به جای دوزخ از آفت و وحشت و جسد به جای عرصات. جمال این هر دو معنی به قهرو مؤانست. پس بهشت تأثیر رضای وی و دوزخ نتیجهٔ سخطش، همچنین روح مؤمن از رَوْح معرفت و نفس وی از حجاب ضلالت و تا در قیامت مؤمن ازدوزخ خلاص نیابد و به بهشت نرسد،حقیقت رؤیت نیابد و به صفای محبت نرسد همچنین تا بنده اندر دنیا از نفس نجات نیابد و به تحقیق ارادت نرسد که قاعدهٔ آن روح است به حقیقت قربت و معرفت نرسد.
پس هر که اندر دنیا وی را بشناسد و از دیگران اعراض کند و بر صراط شریعت قیام کند به قیامت دوزخ و صراط نبیند.
و در جمله روح مؤمن داعی بود به بهشت؛ که اندر دنیا نمونهٔ آن وی است، و نفس داعی وی بود به دوزخ؛ که اندر دنیا نمونهٔ آن وی است. آن یکی را مدبر عقل تمام و آن دیگر را قائد هوای ناقص تدبیر آن یکی صواب و از آنِ آن دیگر خطا. پس بر طالبان این درگاه واجب بود که پیوسته طریق مخالفت وی سپرند تا به خلاف وی مر روح و عقل را مدد کرده باشند؛ که آن موضع سر خداوند است، جل جلاله.