و منهم: شیخ المشایخ خراسان، و نادرهٔ کلّ جهان، ابوحفص عمر بن سالم النیّسابوری رضی اللّه عنه الحدّاد
از بزرگان و سادات قوم بود و ممدوح جملهٔ مشایخ. صاحب ابوعبداللّه الابیوردی بود و رفیق احمد خضرویه. شاه شجاع ازکرمان به زیارت وی آمد.
و وی به بغداد شد به زیارت مشایخ. اندر تازی نصیبی نداشت. چون به بغداد آمد مریدان با یکدیگر گفتند که: «شَیْنی باشد که مر شیخ الشیوخ خراسان را ترجمانی باید تا سخن ایشان را بداند.» چون به مسجد شونیزیه آمد مشایخ جمله بیامدند و جنید با ایشان بود. وی تازی فصیح میگفت با ایشان؛ چنانکه جمله از فصاحت وی عاجز شدند از وی سؤال کردند که: «مَا الفُتُوَّةُ؟» وی گفت: «شما ابتدا کنید و قولی بگویید.» جنید گفت: «الفُتُوَّةُ عندی تَرْکُ الرُّوْیةِ و إسْقاطُ النِسْبةِ. فتوت نزدیک من آن است که فتوت را نبینی و آنچه کرده باشی به خود نسبت نکنی که: این من میکنم.» بوحفص گفت: «ما أحْسَنَ ما قالَ الشّیخُ، و لکنَّ الفُتُوَّةَ عِنْدی أداءُ الإنصافِ و ترکُ مُطالَبةِ الإنصافِ. نیکوست آنچه شیخ گفت؛ ولیکن فتوت به نزدیک من دادن انصاف بود و ترک طلب کردن انصاف.» جنید گفت، رحمهم اللّه:«قوموا یا أصحابَنا، فقد زادَ ابوحفص علی آدَمَ و ذُریّته. برخیزید یا اصحابنا که زیادت آورد ابوحفص بر آدم و ذریت وی اندر جوانمردی.»
و چنین گویند که ابتدای حال وی چنان بود که بر کنیزکی شیفته شد. وی را گفتند که: «اندر شارستان نسا بهر جهودی است ساحر، حِیَلِ این شغل تو به نزدیک وی است.» بوحفص به نزدیک وی آمد و حال بازگفت. جهود گفت: «تو را چهل شبانروز نماز نباید کرد و ذکر حق و اعمال خیر و نیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و مراد تو برآید.» وی چنان کرد. چون چهل روز تمام شد، جهود طلسم بکرد و آن مراد برنیامد. گفت: «لامحاله بر تو خیری گذشته باشد. نیکِ نیک بیندیش.» بوحفص گفت: «من هیچ نمیدانم از اعمال خیر که بر ظاهر من گذشت و بر باطن، الا آن که به راهگذر میآمدم، سنگی از راه به پای بینداختم تا پای کسی در آن نیاید.» جهود گفت: «میازار آن خدای را که تو چهل روز فرمان وی ضایع کردی، وی این مقدار رنج تو ضایع نکرد.» وی توبه کرد، و جهود مسلمان شد.
و همان آهنگری میکرد تا به باوَرد شد و ابوعبداللّه باوردی را بدید و عهد ارادت وی گرفت و چون به نیسابور باز آمد، روزی اندر بازار نابینایی قرآن میخواند. وی بر دوکان خود نشسته بود سماع آن وی را غلبه کرد و از خود غایب شد. دست اندر آتش کرد و آهن تافته بی انبر بیرون آورد. چون شاگرد آن بدید هوش از ایشان بشد چون بوحفص به حال خود بازآمد دست از کسب بداشت و نیز بر دوکان نیامد.
از وی میآید که گفت: «تَرَکْتُ العَمَلَ، ثُمَّ رَجَعْتُ إلیه، ثُمَّ تَرَکَنی العَمَلُ فَلَمْ أَرْجِعْ إلیه.» عمل دست بداشتم، آنگاه بدان بازگشتم. چون عمل دست از من بداشت نیز بدان بازنگشتم؛ از آن که هر چیزی که ترک آن به تکلف و کسب بنده باشد ترک آن اولیتر باشد از فعل آن، اندر صحت این اصل که جمله اکتساب محل آفاتاند و قیمت آن معنی را باشد که بی تکلف از غیب اندر آید؛ و اندر هر محل که اختیار شود و بنده بدان متصل شود لطیفهٔ حقیقت از آن زایل شود. پس ترک و اخذ هیچ چیز بر بنده درست نیاید؛ از آنچه عطا و زوال از خداوند است تعالی و تقدس و به تقدیر وی. چون عطا آمد از حق اخذ آمد و چون زوال آمد ترک آمد و چون چنین آمد، قیمت مر آن را باشد که قیام اخذ و ترک بدان است نه آن که بنده به اجتهاد جالب ودافع آن باشد. پس هزار سال اگر مرید به قبول حق گوید چنان نباشد که یک لَمحه حق به قبول وی گوید؛ که اقبال لایزال اندر قبول ازل بسته است و سرور سرمد اندر سعادت سابق وبنده را به اخلاص خود جز به خلوص عنایت حق راه نیست؛ و بس عزیز بندهای باشد که اسباب را مسبب از حال وی دفع کند. واللّه اعلم.