تا به دل بر گنه دلیر شدم
زین حیات ذمیم سیر شدم
زین حیات ذمیم بیمقصود
بهتر آید مرا عدم ز وجود
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم
مرگ بهتر ز زندگانی بد
نیست کاره ز مرگ خود بخرد
سال و مه بر گناهها مُصرم
روز و شب بر گناه خود مُقرم
ای خداوند فرد بیهمتای
حرمت این رسول راهنمای
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
گرچه دارم گناه بسیاری
نیستم در زمانه بازاری
دو سبب را امید میدارم
گرچه آلوده و گنه کارم
که نجاتم دهی بدین دو سبب
زین چنین جمع بیخبر یاربّ
آن یکی حبّ خاندان رسول
حبّ آن شیرمرد جفت بتول
وآن دگر بغض آل بوسفیان
که از ایشان بدو رسید زیان
مر مرا زین سبب نجات دهی
وز جهنّم مرا برات دهی
مایهٔ من به روز حشر این است
ظن چنان آیدم که این دین است
شکر ایزد که بنده چون دگران
نیست اندر شمار بیخبران
ای سنا داده مر سنایی را
تا بدیدم ره رهایی را
که تو بر ظالمان نبخشایی
ظالمان را جزا بفرمایی
خاصه بر ظالمان آل رسول
آنکه دارند جای فضل فضول
* * *
ختم این بیتها درود رسید
اجل اندر قفا و عقل بدید
دید چشمم به خواب در یک شب
که ز گفتارها ببستم لب
عقل دانست وقت رفتن جان
آمد و رفت خواهد او ز میان
آمدم پیش با خطر سفری
بو که یابم بر این خطر گذری
چون نصیبم ز دهر این آمد
این مرا بیت واپسین آمد
ناقص آمد کتاب از آنکه اجل
جان ربود و سپر تن به وجل
گرچه این بیتها تمام نشد
تیغ گفتار در نیام نشد
آنچه گفتم نظام او به کمال
هست چون شمس و ماه و آب زلال
اگر اندر جهان مقام بُدی
گفت من تا ابد تمام بُدی
چون برفتم به عذر معذورم
پیش استاد دین چو مزدورم
یارب این عذر گفتهها بپذیر
به خطاها و کردهام مگیر
تو که خوانندهای دعاگو باش
دین نگهدار و جای جان جو باش
چون ترا جای جان برون از جاست
پاک جاندار اگر نه بیم عناست
که چو خاکی تنت به خاک شود
پاک باید که جای پاک شود
من ز کردار و گفت ترسانم
بو که گیرند هردو آسانم
لیکن ای دوست رفتنم زینسان
گر بخواهی تو هم کنون آسان
کرد خود گِرد خود درآوردم
آنچه کردم ز دهر آن بُردم
تو چنان دان که همچنین باشی
جهد کن تا مرید دین باشی
چون ترا دین بود مرید لحد
یافتی خلعت ثنای احد