سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر » بخش ۵ - حکایت مرد یخ‌فروش التمثّل فی دارالغرور

مثلت هست در سرای غرور

مثل یخ‌فروش نیشابور

در تموز آن یخک نهاده به پیش

کس خریدار نی و او درویش

۳

هرچه زر داشت او به یخ درباخت

آفتاب تموز یخ بگداخت

یخ گدازان شده ز گرمی و مرد

با دلی دردناک و با دمِ سرد

زانکه عمر گذشته باقی داشت

آفتاب تموزیش نگذاشت

۶

این همی‌گفت و اشک می‌بارید

که بسی مان نماند و کس نخرید

قیمت روزگار آسانی

به سرِ روزگار اگر دانی

چیست عقل اوّل این جهان دیدن

پس به حسبت برین جهان ریدن

۹

برگ دنیا خرد نبپسندد

مرگ بر برگ این جهان خندد

چون نترسی تو از اجل خُردی

آن ز غفلت شمر نه از مردی

تو نه‌ای بر اجل دلیر هنوز

گور گور است و شیر شیر هنوز