آن بنشنیدهای که در راهی
آن مخنّث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشادِ گره
بهر بیبی به سوی زاهد ده
تا برو میوه سست شاخ شود
راه زادن برو فراخ شود
چون مخنّث بدید هندو را
زو بپرسید و او بگفت او را
گفت بگذار ترّهات خسان
شو به بیبی سلام من برسان
پس به بیبی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقّت زادن
تو ندانستهای که خوردن کیر
ننگ و نامی ندارد اندر زیر
سگ اگر جلد بودی و فربه
بیشکاری نگرددی در دِه
غافلند از نهادِ خود مردم
هیچ ندهند دادِ خود مردم