سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۵۹ - فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله

هست شهری بزرگ در حدِِ روم

باز بسیار اندر آن بر و بوم

نام آن شهر شهره فسطاطست

ساحلش تا به حد دمیاطست

اندرو مرغ خانگی نپرد

زانکه باز از هوا ورا شکرد

واندران شهر مرغ نگذارد

زآنکه در ساعتش بیوبارد

همچو فسطاط شد زمانه کنون

علما همچو مرغ ‌خوار و زبون

من به دست آوریدم این بالا

تا شوم ایمن از بدِ دنیا

گفت دانا که با تو اینجا کیست

بر سرِ کوهپایه حالت چیست

گفت زاهد که نفس من با من

هست روز و شب اندرین مسکن

گفت دانا که پس نکردی هیچ

بیهده راه زاهدان مپسیچ

گفت زاهد که نفس دوخته‌اند

در من و زی ویم فروخته‌اند

نتوانم ز وی جدا گشتن

چکنم چارهٔ رها گشتن

گفت با زاهد آن ستوده حکیم

نفس افعالِ بد کند تعلیم

گفت زاهد که من بساخته‌ام

زانکه من نفس را شناخته‌ام

هست بیمار نفس و من چو طبیب

من‌کنم روز و شب ورا ترتیب

به مداوای نفس مشغولم

زآنکه گوید همی که معلولم

گه ورا قصد فصد فرمایم

اکحل از دیدگانش بگشایم

چون تصعد کند فرو بارد

فصد تسکینی اندرو آرد

گه ورا مُسهلی بفرمایم

علل از جسم او بپالایم

حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد

غل و غشش برون شود ز جسد

گاه نهیش کنم من از شهوات

تا مگر باز ماند از لذّات

از خورش خوی خویش باز کند

درِ شهوت به خود فراز کند

قُوتش از باقلی دودانه کنم

خانه بر وی چو گورخانه کنم

ساعتی نفس چون شود در خواب

من کنم یک دو رکعتی بشتاب

پیش از آن کو ز خواب برخیزد

همچو بیمار در من آویزد

یک دو رکعت بی او چو بگذارم

بعد از آن نفس گشت بیدارم

مردِ دانا چو این سخن بشنید

جامه بر تن ز وجد آن بدرید

گفت للّه درّک ای زاهد

بارک الله عمرک ای عابد

این سخن جز ترا مسلّم نیست

ملک تو کم ز ملکت جم نیست

هرچت امروز هست آرایش

دان که فردات باشد آلایش

نیست آلوده کز گنه خیزد

آن کز اندوه آه و أه خیزد

زن کند بهر میهمانی پاک

موی ابرو و موی رخ چالاک

دل بدین‌جا غریب و نادانست

تا به بندِ چهار ارکانست

خرد اینجا تهی کند جعبه

که تحرّی بد است در کعبه

پیش کعبه مگر که بوالهوسی

بشنود علم سمت قبله بسی

هرکه در کعبه با تحرّی مرد

زیرهٔ تر بسوی کرمان برد

در سه زندان غل و حقد و حسد

عقل را بسته‌ای به بندِ جسد

پنج حس کز چهار ارکانند

پنج غمّاز این سه زندانند

دل شده محرم خزانهٔ راز

چکند ننگ مُنهی و غمّاز

بی‌زبانان زبان او گویند

بی‌نشانان نشانِ او جویند

هرچه جز دوست آتش اندر زن

آنگه از آب عشق سر بر زن

که نه یارند و یار می‌بینی

همه زنهارخوار می‌بینی

گلبن باغ خویشتن بینان

شده چون دُلم دُلم بدبینان

نیک معلوم کن که در محشر

نشود هیچ حال خلق دگر

پیشش آید هرآنچه بگزیند

هرچه زینجا برد همان بیند