رسید از پس هفته ای شاد و کش
به شهری دلارام و پدرام و خوش
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی برسرش بیشه زعفران
بر آن کوه بر میلی افراخته
ز مس وآهن و روی بگداخته
نبشته ز گردش خطی پارسی
که بد عمر من شاه ده بار سی
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود
در این کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم به دست
همه زیر این میل کردم نهان
برفتم سرانجام کار از جهان
نه زو شاد بودم بدین سر به نیز
نخواهم بدان سر بدن شاد نیز
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمارست و بس
چو دستت به چیز تو نبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان
غم و رنج من هر که آرد به یاد
نباشد به آکندن گنج شاد
به نیکی برد رنج هر روز بیش
که فرجام هم نیکی آیدش پیش
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگر خدایست و درویش ما
ایا آنکه این گنجت آید به دست
ز روی خرد بر به کار آنچه هست
همه ساله ایدر توانا نیی
که امروز اینجا و فردا نیی
تن از گنج دنیا میفکن به رنج
ز نیکی و نام نکوساز گنج
که بردن توان گنج زر گرچه بس
ز کس گنج نیکی نبردست کس
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
از او کوش تا تن کشی بر فراز
فژه گنده پیرسیت شوریده هش
بداندیش و فرزند خور شوی کش
به هرگونه فرزند آبستن است
تو فرزند را دوست و او دشمن است
پناهت بداد آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس
دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در ز دو جزع روشن براند
سپه را بفرمود تاهمگروه
فکندند آن میل و کندند کوه
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زر رسته بیاکنده پاک
سراسر فراز چه انبار کرد
صد و بیست اشتر همه بار کرد
بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام
بسازید وزین کرد و زرین ستام
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
ز یک روی آن جام جمشید شاه
نگاریده دربزم باتاج وگاه
ز روی دگر پیکر خویش کرد
چو در صف چه با اژدهای نبرد
هر آنگه که بزمی نو آراستی
بدان ده منی جام می خواستی
چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
به نزد خسو شد که بد شاه روم
به عموریه بود شه را نشست
چوبشنید کآمد یل چیر دست