اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۹ - جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو

بدو گفت مهراج کآی سرفراز

بمان تا سپه یکسر آرام فراز

یل نیو گفتا نباید سپاه

تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه

دل و گرز و بازو مرا یار بس

نخواهم جز ایزد نگهدار کس

به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ

بدین گاو تازان نمایند جنگ

که ترسیدگانند گاه ستیز

همیشه ز خیل بهو در گریز

زنانند در پیش مردان مرد

بود اسپشان گاو روز نبرد

هم اندر بَر کُه رده برکشید

سزا جای ده پهلوان برگزید

سوی راست آذرشن و برزهم

سوی چپ چو بهپور وارفش بهم

پس صف به مهیار و سنبان سپرد

کمینگه به گشواد و گرداب گرد

هژیر و گراهون ز زاول گروه

ستادند در قلب هریک چو کوه

بهو چون سپه دید کاشوفتند

بفرمود تا کوس کین کوفتند

بُدش چار سالار چون چار دیو

چو اجرا و میتر چو توپال و تیو

ز پیلان هزار از یلان صدهزار

به هریک سپرد از پی کارزار

کشیده شد از صف پیلان مست

یکی باره ده میل پولاد بست

بجوشید هندو پس صفّ پیل

چو دریای قیر از پس کوه نیل

همه همچو دیوان دوزخ سپاه

به دست آتش و تن چو دود سیاه

به چهره چو انگشت هر یک به رنگ

ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ

ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ

زبس‌ خشت‌ و خنجر چو رخشان‌ چراغ

یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس

همه شاخش الماس و بر سندروس

دلیران ایران برون تاختند

جدا هر یکی جنگ برخاستند

ز یک دست بهپور و اجرا به هم

ز دست دگر میتر و برزهم

میان اندرون ارفش شیرفش

سوی تیو و توپال شد کینه کش

برآمد ده و افکن و گیر و رو

غریویدن کوس پیکار و غو

تف نعل اسپان زمین برفروخت

به دریا سنان چشم ماهی بسوخت

هوا پرّ طاووس گشت از درفش

شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش

دم نای برخاست چون رستخیز

سنان مرگ اسوده را گفت خیز

قضا با سر نیزه انباز گشت

نهنگ بلا را دهن بازگشت

شل و خشت پرواز شاهین گرفت

زباران خون کوه و در هین گرفت

زمین همچو دریا شد از جوش مرد

که موجش همه خون بُد و میغ گرد

درو مرگ همچون نهنگ دژم

همی جان کشید از دلیران به دم

زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت

تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت

ز هرسو به گرداب خون شد همی

ندانست گردون که چون شد همی

سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست

که پیش از پی اژدها کرد راست

بیفکند ده تیر از آن هم به جای

به هر تیر پیلی فکند او ز پای

برانگیخت پس چرمه گرم خیز

بیفکند در هندوان رستخیز

به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ

چو باد خزان ریزد از شاخ برگ

ز تیغش همی لعل شد باد و گرد

زگرزش همی پخش شد اسپ‌ومرد

کمندش چو کشتی به کین خم شمر

شدی هر خمش گرد ده تن کمر

کجا گرزش از دست رسته شدی

سه تن کشته و چار خسته شدی

به زخمی کجا نیزه برگاشتی

زدی بر یکی بر سه بگذاشتی

چهل اسپ برگستوان دار بود

که بر هر یکش رزم و پیکار بود

بر آن هر چهل نعل فرسوده شد

نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد

سرانجام در رزم آن رزم جوی

همه مانده بودند و آسوده اوی

به هر هندوی کو ربودی ز زین

به هر پیل کافکندی از خشم و کین

غو لشکر و کوس مهراج شاه

رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه

درآمد دمان زنده پیلی دژم

چو تند اژدها داده خرطوم خم

برآویخت با پهلوان دلیر

درآورد خرطوم در گرد شیر

بکوشید کش بررباید ز زین

نجنبید بر زین سوار گزین

برآهیخت خرطوم پیل از زره

بپیچید چون رشته برزد گره

به‌گرزش چنان‌کوفت زخمی‌درشت

کش اندر شکم ریخت مهره زپشت

بر آن لشکر از کین ببارید مرگ

همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ

گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد

گهی خست پیل و گهی کشت مرد

ربود آن سپه را ز بالا و پست

به پرده‌سرای بهو برشکست

به یک حمله صد پیل برهم فکند

به نیزه چهل خیمه از بُن بکند

ز گرشاسب نزد بهو شد خبر

که تنها سپه کرد زیر و زبر

برون شد بهو دید هر سو گریز

چپ و راست برخاسته رستخیز

هوا جای خاک و زمین جای خون

رمان زنده پیلان و گردان نگون

چه مردست گفت این هنرمند گرد

هنرهاش گفتند نتوان شمرد

یکی کودک نو رسیدست زوش

هنوزش نگشتست گل مشک پوش

تن پیل دارد، میان پلنگ

دل و زَهره شیر و سهم نهنگ

به هر تیر پیلی همی بفکند

به هر حمله‌ای لشکری بشکند

بیامد کنون تا سراپرده تفت

یلان را همه کشت و افکند و رفت

ز تیرش یکی پیش او تاختند

ز خشتی گران باز نشناختند

بسی گرد خشت افکن آمد به پیش

کش آن را ز ده گام نفکند بیش

بهو گشت ترسان و پیدا نکرد

چنین گفت کامروز بُد باد و گرد

از ایرانیان کس نشد چیر دست

که بر ما ز پیلان ما بُد شکست

ره رزم فردا دگرگون کنیم

سپه پیش پیلان به بیرون کنیم

عروس سپهری چو کرد آشکار

رخ از کله سبز گوهر نگار

پدید آمدش تاج سیمین ز خم

شبش ریخت بر تاج مشک و درم

ز جنگ آرمیدند هر دو گروه

طلایه همی گشت بر دشت و کوه

چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه

نشاندش به بزم از بر پیشگاه

به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش

به شادیش جامی همی کرد نوش

بسی فرش‌ها دادش از رنگ رنگ

سراپرده و خیمهای پلنگ

به برگستوان زنده پیلی سپید

برو تختی از زر چو تابنده شید

سه مغفر ز زر چون مه از روشنی

به زر صد پرند آور روهنی

هم از گرز و خفتان و خود و زره

دوصد جوشن ناگشاده گره

به ایرانیان هر که بودند نیز

بسی داد دینار و دیبا و چیز

رسید آن شبش لشکری بی‌شمار

ابازنده پیلان همی شش هزار

بدو پهلوان گفت چندین سپاه

چه باید که بر دشت و کُه نیست راه

چنین گفت مهراج کای سرفراز

هنوز این سپه چیست کآمد فراز

هزاران هزار از دلیران جنگ

همی لشکرم یاور آید ز زنگ

سپهدار گفتش بدین تاختن

چه باید سپاس سپه ساختن

شود کشورت پاک زیر و زبر

نه گنجت بماند نه بوم و نه بر

چو کاری برآید بی‌اندوه و رنج

چه باید ترا رنج و پرداخت گنج

به مژده نوندی برافکن به راه

که ما چیره گشتیم بر کینه‌خواه

وزین زنده پیلان و چندین گروه

یکی لشکر از بهر نام و شکوه

گزین کن دلیران رزم‌آزمای

فرست آن سپاه دگر باز جای

که من هرچه تو کام و رای آوری

برآرم نخواهم ز کس یاوری

چنان کرد مهراج کاو رای دید

که رایش سپهر دل‌آرای دید

چو پنجه هزار آزموده سوار

گزید و دو سالار و پیلی هزار

گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت

همه زنگیان را ز ره بازگاشت

وزآن سو شد آگه بهو از نهان

کز انبوه زنگی سیه شد جهان

برادرش را با پسر همچو دود

فرستاد سوی سرندیب زود

بدان تا علف و آنچه آید به کار

هم از کنده و ساز جنگ و حصار

بسازند تا گر در آن رزمگاه

شکسته شود شهر گیرد پناه

سه روز اندرین کارها شد درنگ

کس از هر دولشکر نزد رای جنگ

چهارم چو برزد خور از کُه درفش

زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش

بهو چل هزار از دلیران گرد

به سالار تیو سپه کش سپرد

هم از زنده پیلان هزار و دویست

بدو گفت برکش صف کین بایست

هزار دگر پیل پولاد پوش

ابا چل‌هزار از یل رزم کوش

به توپال بسپرد گرد سترگ

بفرمود تا کوفت کوس بزرگ

دو سالار ازینگونه برخاستند

چپ و راست لشکر بیاراستند

خروش یلان و دم کره نای

چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای