اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۳ - در ستایش دین گوید

دل از دین نشاید که ویران بود

که ویران‌زمین جای دیوان بود

نگه دار دین آشکار و نهان

که دین است بنیان هر دو جهان

پناه روانست دین و نهاد

کلید بهشت و ترازوی داد

در رستگاری ورا از خدای

ره توبه و توشهٔ آن سرای

ز دیو ایمنی وز فرشته نوید

ز دورخ گذار و به فردوس امید

رهانندهٔ روز شمار از گداز

دهنده به پول چینود جواز

چراغی‌ست در پیش چشم خرد

که دل ره به نورش به یزدان برد

روان‌راست نو حلّه‌ای از بهشت

که هرگز نه فرسوده گردد‌، نه زشت

ره دین گِرَد‌، هرکه دانا بوَد

به دهر آن گراید که کانا بود

جهان را نه بهر بیهده کرده‌اند

ترا نه‌ز پی بازی آورده‌اند

سخن‌های ایزد نباشد گزاف

ره‌ِ دهریان دور بفکن‌، ملاف

بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید

همان چون شب و روز کردش پدید

چرا باز تیره کند ماه و تیر

زمین در نوردد چو نامه دبیر

دم صور بشناس و انگیختن

روان‌ها به تن‌ها برآمیختن

همان کشتن مرگ روز شمار

زمین را که سازد به دل کردگار

زمان چیست‌؟ بنگر‌، چرا سال گشت‌؟

الف نقطه چون بود و چون دال گشت

تن و جان چرا سازگار آمدند

چه افاتد تا هر دو یار آمدند

همه هست در دین و زینسان بس است

ولیک آگه از کارشان کو کس است

اگر کژ و گر راست پوینده‌اند

همه کس ره راست جوینده‌اند

ولیکن درست آوریدن بجای

مر آن را نماید که خواهد خدای

ره دین بپای آر خود چون سزاست

که گیتی به دین آفریده‌ست راست

همه گیتی از دیو پر لشکرند

ستمکاره‌تر هر یک از دیگرند

اگر نیستی بندشان داد و دین

ربودی همی این از آن آن ازین

به یزدان به دین ره توان یافتن

که کفر‌ست ازو روی تافتن

بد و نیک را هر دو پاداشنست

خنک آنکه جانش از خرد روشنست

ازین پس پیمبر نباشد دگر

به آخر زمان مهدی آید به در

بگیرد خط و نامهٔ کردگار

کند راز پیغمبران آشکار

ز کوچک جهان راز دین بزرگ

گشاید خورد آب با میش گرگ

بدارد جهان بر یکی دین پاک

برآرد ز دجال و خیلش هلاک

همان آب گویند کآید پدید

دَرِ توبه را گم بباشد کلید

رسد ز آسمان هر پیمبر فراز

شوند از گس مهدی اندر نماز

سوی خاور آید پدید آفتاب

هم آتش کند جوش طوفان چو آب

از آن پس شگفت دگرگونه گون

بس افتد جهاندار داند که چون

تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش

به فرمان بجای آر آنرا بکوش

بر اسپ گمان از ره بیش و کم

مشو کت به دوزخ برد با فدم

به دست آرد از آب حیوان نشان

بخور زو و پس شاد زی جاودان

سر هر دوره راست کن چپ و راست

از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست

وز آن بانگ کآید در آن رهگذار

که ره دین مراین را آن را بدار

نشین راست با هرکس و راست خیز

مگر رسته گردی گه رستخیز