عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۹

با گلهٔ دوستان هست حلاوت بسی

گر ز کسی نشنوی، خود گله ای کن، کسی

بر سر رنجور من این همه غم سر مده

کس نبرد دوزخی بر سر مشت خسی

آن چه بود در جهان مایهٔ فخر خسان

یا زر و سیمی بود، یا قصب و اطلسی

من کیم از رهروان، راه روان کیستند

واپسی از قافله، قافلهٔ واپسی

گفتی از ابنای دهر، عرفی خوش لهجه کیست

بی هنری جاهلی، بی اثری ناکسی