عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱

ای که سر تا قدمم را به جنون داشته ای

تا مرا داشته ای، غرقه به خون داشته ای

سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن

از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای

گر دلیرانه بتازی به من ای چرخ رواست

تا تو در معرکه ای خصم زبون داشته ای

نوش کن خون دلم تا بشناسی ای خضر

که تو در چشمهٔ حیوان همه خون داشته ای

دل عرفی بخر از خویش و به خورشید فروش

تا ببینی به چه می ارزد و چون داشته ای