مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۸

جان ما را هر نفس بستان نو

گوش ما را هر نفس دستان نو

ماهیانیم اندر آن دریا که هست

روز روزش گوهر و مرجان نو

تا فسون هیچ کس را نشنوی

این جهان کهنه را برهان نو

عیش ما نقد است وآنگه نقد نو

ذات ما کان است وآنگه کان نو

این شکر خور این شکر کز ذوق او

می‌دهد اندر دهان دندان نو

جمله جان شو ار کسی پرسد تو را

تو کیی گو هر زمانی جان نو

من زمین را لقمه‌ام لیکن زمین

رویدش زین لقمه صد لقمان نو

زرد گشتی از خزان غمگین مشو

در خزان بین تاب تابستان نو