شاه نعمت‌الله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۸

دل در سر زلف دلستانش بستم

وز نرگش چشم پر خمارش مستم

من نیست شدم ز هست خود رستم

از هستی اوست هستیم گر هستم