شاه نعمت‌الله ولی » مثنویات » شمارهٔ ۵۱

جو چه جوئی بیا و دریا جو

عین ما را به عین ما واجو

جامی از می ستان و خوش درکش

ساقی مست گیر و خوش درکش

از اضافات و از نسب بگذر

نور او را به نور او بنگر

غرق دریای بیکران مائیم

گرچه موجیم عین دریائیم

نور او را به نور او می بین

در همه نور او نکو می بین

خوش بود دیده ای که او بیند

هرچه بیند همه نکو بیند

آتشی از محبتش افروخت

غیرت غیر سوز غیرش سوخت

گرچه نقش و خیال می‌بینم

در خیال آن جمال می‌بینم

همه عالم حجاب و عین حجاب

غیر او نیست این سخن دریاب

بحر و موج و حباب دریابش

در همه عین آب دریابش

یک حقیقت مظاهرش بسیار

آن یکی در جمیع خوش بشمار

می یکی جام می فراوانست

همچو آب حیات یکسانست

یک وجود و صفات او بی حد

احد و واحد است و هم احمد

آب گل را گلاب خوانندش

نزد ما آن گلاب دانندش

چشم اهل مراقبت باید

که نظر را به غیر نگشاید

غیر او را وجود باشد نه

جز از او هست و بود باشد نه

قطره و موج و بحر و جو آبند

عین ما را به عین ما یابند

ذره بی آفتاب کی باشد

قطره بی عین آب کی باشد

عقل اگر نقش غیر بنگارد

غیرت غیر سوز نگذارد

چشم ما نور او به او بیند

هرچه بیند همه نکو بیند

ذات او یافتیم با اسما

نور او دیده ایم در اشیا

حرف حرف این کتاب را می دان

سر به سر حافظانه خوش می خوان

یک الف را سه نقطه می خوانش

هم الف را یگانه می دانش

از سه نقطه الف هویدا شد

الفی در حروف پیدا شد

الف از واو جوی و واو از نون

چون رها کن ولی بجو بی جون