شاه نعمت‌الله ولی » مثنویات » شمارهٔ ۴۸

عارف راز حضرت معروف

چون سری سر او به او مکشوف

گفت سی سال شد که تا با یار

می کنم گفتگو درین بازار

من به او گفته ام سخن به خدا

خواجه گوید سخن کند با ما

سخن ما همه بود با دوست

که سمیع و بصیر و دانا اوست

هر که این سمع و این بصر دارد

سخنم سر به سر زبر دارد

بایزید آن همای ربانی

بلبل گلستان سبحانی

بود شهباز آشیانهٔ ما

محو در بحر بیکرانهٔ ما

گفت سلطان صورت معنی

با تو گویم که کیست آن یعنی

بایزید است بایزید یقین

در میان نیست این عجایب بین

از یقین دوئی پدید آمد

نام یک عین بایزید آمد

مژدگانی که بایزید نماند

میل او با یزید هیچ نماند

گر تو فانی شوی بقا یابی

خود از این بی خودی خدا یابی

تو ز هستی و نیستی بگذر

شاید اینجا نایستی بگذر

سایهٔ اوست هستیت ای دوست

بگذر از سایه هر چه هستی اوست