مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۲

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او

روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او

با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود

خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی

یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او

با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم

روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش

رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم

هر چه به عالم تُرُشی، دورم و بیزارم از او

گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا

سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او

هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش

من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او

مسجد اقصاست دلم، جنّت مأواست دلم

حور شده، نور شده، جمله آثارم از او

هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد

تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

قسمت گل خنده بود، گریه ندارد چه کند؟

سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او

صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او

شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او

عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او

عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او

روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او

گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او

جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او

علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او

زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او

فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او

از سوی تبریز اگر شمس حَقَم باز رسد

شرح شود کشف شود جملهٔ گفتارم از او