شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۰

به چشم مست ما نگر که نور روی او بینی

همه عالم به نور او اگر بینی نکو بینی

خیالی نقش می بندی که این جان است و آن جانان

بود این رشته یک تو و لیکن تو دو تو بینی

در آ با ما درین دریا و با ما یکدمی بنشین

که آبروی ما یابی و دریا سو به سو بینی

ز سودای سر زلفش پریشانست حال دل

اگر زلفش به دست آری پریشان مو به مو بینی

بیا آئینه ها بستان و روی خود در آن بنما

که محبوب محبت خود نشسته روبرو بینی

مرا گوئی که غیر او توان دیدن معاذالله

چو غیرش نیست در عالم بگو چون غیر او بینی

به جان سید رندان که من او را به او دیدم

اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بینی