شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۱

گر خدا خواهی جدا از خود مدان

از خدا می دان خدا از خود مدان

گر همه عالم به درویشی دهی

لطف می فرما عطا از خود مدان

فاعل مختار در عالم یکی است

در حقیقت فعل ما از خود مدان

ما به او محتاج و او از ما غنی

تو فقیری این غنا از خود مدان

از فنا و از بقا بگذر خوشی

این فنا و این بقا از خود مدان

درد او بخشد دوا هم او دهد

عارفا درد و دوا از خود مدان

در همه حالی که باشی ای عزیز

نعمت الله را جدا از خود مدان