شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۸

تا خیال روی او در آب دیده دیده ایم

در هوایش همچو دیده سو به سو گردیده ایم

نقشبندی می کند هر دم خیالش درنظر

این چنین نقشی ندیدستیم و هم نشنیده ایم

شاه ما گوشه نشینان دوست می دارد از آن

با خیالش خلوتی در گوشه ای بگزیده ایم

بلبل مستیم و در گلشن نوائی می زنیم

تا گلی از گلستان وصل جانان دیده ایم

زاهد بیچارهٔ مسکین به عمر خود ندید

آنچه ما از جرعه ای جام شرابی دیده ایم

ما لب خود را به آب زندگانی شسته ایم

تا لب جامی به کام جان خود بوسیده ایم

نعمت الله ساقی و ما عاشقان باده نوش

عاشقانه جام می شادی او نوشیده ایم