شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۷

نظری می‌کنم و وجه خدا می‌بینم

روی آن دلبر بی‌روی و ریا می‌بینم

بر جمالش همگی صورت جان می‌نگرم

وز کمالش همه تن لطف و وفا می‌بینم

نه به خود می‌نگرم صنع خدا تا دانی

بلکه من صنع خدا را به خدا می‌بینم

ترک آن قامت و بالاش نگویم به بلا

گرچه از قامت و بالاش بلا می‌بینم

مردم دیدهٔ ما غرقه به خون نظرند

هر طرف می‌نگرم چشمهٔ لا می‌بینم

صوفی صومعهٔ خلوت معنی شده‌ام

لاجرم صورت می صاف و صفا می‌بینم

جان سید شده آیینهٔ جانان به یقین

عشق داند ز کجا تا به کجا می‌بینم