شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۶

یار خود را به ناز می بینم

جان خود را نیاز می بینم

دوش در خواب دیده ام او را

خوش خیالی که باز می بینم

زلف او می کشم به هر سوئی

نیک عمری دراز می بینم

طاق ابروی اوست محرابم

روی خود در نماز می بینم

محرم راز خاص سلطانی

بنده ای چون ایاز می بینم

سید ما کنون به دولت عشق

بر همه سرفراز می بینم

نعمت الله به رندی و مستی

عاشق پاکباز می بینم