شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۰

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم

بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود

بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم

هرگز ندهم جام می ازدست زمانی

جان است رها کردن آسان نتوانم

گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی

زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم

سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت

دردیست مرا در دل و درمان نتوانم

در کوی خرابات مغان مست و خرابم

بودن نفسی بی می و مستان نتوانم

در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید

نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم