شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۳

اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی بادل

و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل

تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش

تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل

دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح

زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل

خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست

بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل

به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی

غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل

اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق

و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل

حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست

چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل