شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱

عشق بازی روان از جان برخیز

عاشقانه ز جان روان برخیز

قدمی نه به خانهٔ خمّار

منشین در خمار هان برخیز

سر سودای عشق اگر داری

از سر سود و از زیان برخیز

خیز مستانه بر فشان دستی

در سماعی چنین چنان برخیز

تو حجاب توئی چنین منشین

کرمی کن از این میان برخیز

در خرابات عشق رندانه

بنشین و ازین جهان برخیز

نعمت اله در سماع آمد

وقت وقتست یک زمان برخیز