شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۵

عقل چندان که خود بیاراید

در نظر هیچ خوب ننماید

خاکساری است آبرویش نیست

با دم سرد باده پیماید

بستهٔ او مشو که حیف بود

کار عاشق ز عقل نگشاید

کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان

گر تو را عمر جاودان باید

هر که با عاشقی شود همدم

از دم او دمی بیاساید

به عدم عالمی رود ز وجود

به وجود جدید باز آید

نعمت الله جان به جانان داد

خوش بود گر قبول فرماید